تیر ماه
ماهی که خیلی سخت گذشت. خیلی سخت . می شود بعد ها بیشتر از حوادث این ماه نوشت.
ماهی که خیلی سخت گذشت. خیلی سخت . می شود بعد ها بیشتر از حوادث این ماه نوشت.
دوستان جان!
این وبلاگ نویس به دلیل فراوانی مشکلات مادی و معنوی و ابتلا به نوع حاد آبلومویسم و طرد از سوی خانواده با نهایت تاسف از ادامه ی وبلاگ نویسی که یکی از علاقمندی هایش بوده باز مانده است. بدینوسیله از تمامی دوستان عذرخواهی می کنم.
با چشمانی گریان
فعلن الوداع!
امروز دخترِ باد
تاکید می کنم : دخترِ باد
همراه با موج موجِ خزر
با من روایت هزار عشق نافرجام کرد.
غمی بزرگ و شیرین
همراه هر روایت بود
و من سراپا گوش.
پایان هر روایت
آغاز عاشقانه ای دیگر بود
و رفته رفته
بر سیاهی آسمان می افزود
ومن که لبریز عاشقانه های مکرر بودم
باریدم
در حالیکه جهان همه می بارید
و این بار پس از دختر باد
موج موج خزر زبان گشود :
پرسشی داشت . شیشه را دادم پایین .
ـ بفرمایید :
ـ شما یِ گربه این اطراف ندید ؟
نگاهی به چهره ی نگران و آشفته ی مرد جوان انداختم و گفتم : " نه! من همین الان اومدم تو کوچه " و لحظه ای بعد وقتی استارت زدم و آماده حرکت شدم هرچه چشم گرداندم نه اثری از مرد پیدا بود و نه ردی از خیل بیشمارِ گربه های ولگرد محل که همیشه این وقت عصر مشغول پاره کردن کیسه های زباله بودند ...
آن مرد آمد.
او با اسب آمد.
لطفن مراقب خودتان باشید او سوارکارخوبی نیست . در کل خواهش می کنم اگر سواری را دوست دارید و به اسب علاقمندید بروید سراغ سوارکار خوب !
اسب حیوان نجیبی ست. لطفن مگذارید سواری نانجیب افسارش را به دست بگیرد !
در ضمن اگر او در باران آمد حتمن لباس گرم بپوشید !
من عاشق مردهایی ام که دود سیگار اول از همه به چشم خودشان می رود و در حالیکه یک چشم را بسته و چین مضحکی بین گونه و شقیقه شان انداخته اند باز با تمام خریت شان کام بعدی و بعدی و بعدتر را از کام معشوق شان می گیرند !!!
+ دور از جناب !
+ کنایه به تشنه کام ها !
امشب ابرها بسیار نزدیک زمین شده اند. آنقدر نزدیک که بتوان حرکت شان را روی پوست صورتت حس کنی. در تاریک روشنای خیابانی خلوت قدم می زنم. با گام های تند، و ذرات ریز مه روی مژه هایم می نشینند و سنگینی و خنکی آن با من همراه می شوند. چند روزی است که این مسافت طولانی حدود پنجاه دقیقه ای را روزی چهار بار می آیم و می روم و شاید می روم و می آیم.چه فرقی می کند ؟! به جز اینکه من هستم و کوهی از افکار مشوش و مسموم که فکر می کنم مهلک تر از سیانورند و قرص برنج و شاید مرگ موش و چه می دانم آن یکی اسمش چه بود؟ همان که سقراط سر کشید ؟ هلاهل ؟! نه ! شوکران، شوکران . آری ! شوکران . اسم زیبایی هم دارد لاکردار!فکر می کنم با این حالی که دارم پیاله ای از آن را بتوان براحتی سرکشید. مَفر خوبی است برای رهایی از این آشوبی که در سرم بوجود آمده .
خنکا و فضای وهم آلود مهی که غلیظ تر شده چون مسکنی قوی اما موقت کمی آرامم می کند و باز در گام های بعدی که ماه به ناگهان از میان ابرها سرک کشیده دوباره انگار جنونی در من حادث می شود. و بی اختیار تکرار می کنم : " دروغ ! دورغ ! دروغ ! ... "
در تمام طول راه سعی می کنم فراموش کنم آنچه که این روزها بر من گذشته . اما هر بار نکات تازه ای از عدم روراستی و حتی دروغ هایش بر من آشکار می شود. و هر چه سعی می کنم دلیلی برای این پنهان کاری ها پیدا کنم نمی شود.
مه اطرافم را می پوشاند . چند سگ ولگرد کمی آنسوتر پا به پای من می آیند. اندکی ترس به جانم می ریزد . اما آن ها دور می شوند. صدای پارس سگ هایی از سمت ساحل می آید. و لحظه ای بعد سکوت است و سکوت . گونه هایم یخ کرده و دست هایم . و باز من به دروغ فکر می کنم آری به دروغ . و شاید به هلاهل ، شوکران . و پیاله ای زهر آلود که چندین و چند بار آن را سر کشیده ام ...
همه از فهمیدن این حقیقت گریه شان می گیرد اما من خنده ام گرفته. یک گوشه نشسته ام به حساب و کتاب . هر چه جمع و تفریق می کنم کم می آورم . حساب بُردهای نداشته و باخت های فراوانم دست از سرم برنمی دارند. نود و پنج گذشت. و چهل و اندی سال که خیری در آن نبوده و شرم پشت شرم بر سرم آوار شده است. و دست هایی که از نیکی و صورتی که از نکویی تهی شده ست . با این حال :
" یا رب نظر تو برنگردد "
امروز این تک بیتی که پشت یک وانت پیکان خواندم حالم را خوب کرد:
رتبه ای هرگز ندیدم بهتر از افتادگی
هرکه خود را کم زِ ما می داند از ما بهتر است
" صائب تبریزی "
هر چه فکر کردم متوجه نشدم ایراد کار از مسئولین اداره ی برق است که خطوط انتقال نیرو را از روی درختان شهر عبور می دهند یا نتیجه ی سلیقه ی مسئولین فضای سبز شهرداری که نهال ها را زیر کابل های برق می کارند تا هیچ وقت نتوانند رشد طبیعی خود را داشته باشند و قد و قامت درستی پیدا کنند ؟!
از کوچه ی شهید موسی امیری که سرازیر می شوی رو به پایین سمت غرب خانه ای هست با در بزرگِ چوبیِ دو لنگه . روزهای آفتابی یک لنگه از درها نیم باز می ماند و پسری با چشم ها و ابروی مشکی و عینک کائوچویی سیاهش زل می زند به صورت عابران، البته اگر مرد باشند . این را بارها امتحان کرده ام . چه تنها بوده ام و چه همراه ارغوان. هر بار که گذرم به تنهایی بوده، آینه ی گرد قاب پلاستیکی اش را در دو دست بی حرکت نگه داشته و زُل زُل همدیگر را تماشا کرده ایم و من از رو رفته و گذشته ام. و اما هر بار ارغوان شانه به شانه ام بوده دیده ام که با آینه اش نور خورشید را منعکس کرده تو جفت چشمانش. که گمانم لحظه ای همه جا برایش تیره و تار شده که دست گذاشته توی شانه ام و آهسته تر آمده .
یادم باشد این بار همان ابتدای کوچه به ارغوان بسپارم عینک آفتابی اش را به چشم بزند !