آبلوموف

و نوکرش زاخار

ناجی

+ ۱۳۹۳/۱۲/۱۷ | ۲۳:۵۵ | رحیم فلاحتی

تولدی نو و

مترسکی دیگر

دوباره گام های نسیم

بر این پای در زنجیر به سرنوشت اسیر

با هجوم مهاجمان سیاه

تولدی دوباره می بخشد .

این ناجی پهن دشت سبز

این ایستاده ی خموش متحرک

چشم بر تاراج دشت زر اندود نخواهد بست .

مانده ام همچون او

ایستاده وخموش

که آیا در این جوش و خروش

از او کمترم ؟!

نقش امید

+ ۱۳۹۳/۱۲/۱۷ | ۰۸:۱۸ | رحیم فلاحتی

بر آستانه ی کدام در خواهی ایستاد ؟

از کدام روزنه به درون خواهی تابید؟

به کدامین دیده خواهی در آمد ؟

نفرین بر نتوانستن ،

هر آن گاه که رویش امیدی و نقش تبسمی در قلب و گونه هایمان پدیدار می شود .

می پرسمت که از کدامین ره خواهی آمد ؟

ای شهاب سنگ آسمانی .

از کدامین نقطه شعله خواهی کشید و در کدامین مقصد خاموش خواهی شد ؟

آوای غوکان پراکنده در پهنه ی شب از هراس گوش های خفته می کاهد .

چشم های پرندگان دشت خفته جز چشم های جغدی پیر .

اما حالا خواب چشمان خفته در انتظار را چگونه برای تو تعبیر نمایم .

که شکافتن بیستون سهل است

و سختی انتظار شاید ندانی ....

شراب نور

+ ۱۳۹۳/۱۲/۱۶ | ۱۵:۰۴ | رحیم فلاحتی

غزل زیبای « شراب نور »

 

ســــتاره دیده فــــــروبست و آرمید بیـــــــــا

شــــــراب نور به رگ های شب دوید بیـــــــا

 

ز بــس به دامــن شب اشک انتـظارم ریخت

گل ســــــپیده شکفت و سحر دمید بیــــــا

 

شــــــهاب یاد تو در آســــــمان خـــاطر من

پیـــــــــاپی از هـــمه سو خط زر کشید بیــا

 

ز بس نشستم و با شب حدیث غـم گفتم

ز غـصـــــه رنگ من و رنگ شب پرید بیــــــا 

 

به وقت مـــــرگم اگـــر تازه می کــنی دیدار

بهوش باش که هنــــگام آن رســـید بیــــــا

 

به گام های کسان می برم گمان که تویی

دلم ز ســــــــینه برون شد ز بس تپید بیــا

 

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت

کنون که دست سحر دانه دانه چــــید بیا

 

امـــــید خاطر سیمین دل شــکسته تویی

مــــــرا مخواه از این بیش ناامـــید بیـــــــا

 

 * مجموعه شعر مرمر ـ سیمین بهبهانی *

 

مقام مادر

+ ۱۳۹۳/۱۲/۱۶ | ۱۵:۰۱ | رحیم فلاحتی

هوالحق

 

دو برادر بودند و مادری .

هر شب یک برادر به خدمت مادر مشغول شدی ، و یک برادر به خدمت خداوند ...

( آنکه به خدمت خداوند بودی )

در خواب دید ،

آوازی برآمد که : برادر تو را بیامرزیدیم .

و تو را به او بخشیدیم .

گفت : آخر من به خدمت خدای مشغول بودم و او به خدمت مادر ، مرا در کار او می کنید؟

گفتند : زیرا که آنچه تو می کنی ، ما از آن بی نیازیم ، لیکن مادرت ( از آن خدمت ) بی نیاز نیست .

 

نقل از : مبانی عرفان و احوال عارفان ـ دکتر علی اصغر حلبی

اکنون کذابم آرزوست !

+ ۱۳۹۳/۱۲/۱۴ | ۱۱:۵۲ | رحیم فلاحتی

  یک کتاب خوب خریدم . از این که نوشتم خوب باید توضیح بدهم که دو تا از داستان هایش را خوانده ام . اولی به اسم " زیبا " و دومی " نردبان " و مابقی که آرام آرام می روم سر وقت شان .اسم کتاب به نام همان داستان اول کتاب است : " زیبا " نوشته ی لودمیلا اولیتسکایا، گردآوری و ترجمه ی مهناز صدری،نشر ثالث . گفتنی ست اثر از روسی به فارسی برگردانده شده است. لذت و شیرینی خوانش این داستان ها با خبری که خیلی اتفاقی در صفحه ی فیسبوک شهر کتاب شهرمان دیدم تلخ شد خبری  که می گفت : « این شعبه تا پایان اسفند امسال دایر است و پس از آن تعطیل خواهد شد. » خبری که شوکه ام کرد. هر چند اوضاع اسفناک اقتصادی و رکود و هزار و یک دلیل دیگر که شهرستان های کوچک به آن دچارند راه و چاره ای برای فعالیت های این چنینی نمی گذارد و مردم تقریبا با فرهنگ کتابخوانی بیگانه شده اند و نمی شود بر آن ها خرده گرفت .

  داشتم با خودم فکر می کردم که مگر دور و اطراف ام چند نفر پیدا می شوند که راه بیافتند و تا شهر کتاب برای خرید کتاب بروند . چنین فعالیت هایی  برای اطرافیان مان که معاش روزانه را هم به سختی تهیه می کنند مضحک و خنده دار شده  است .اصلن مگر خودم چقدر برای کتاب هزینه می کنم؟ یعنی چقدر توان دارم که هزینه کنم ؟

باز ندایی دورنی تلنگرم می زند : « فکر نان باش خریزه آب است »

 

+ امیدوارم خبر تعطیلی شهر کتاب مان کذب باشد .

رفتم مهمونی ...

+ ۱۳۹۳/۱۲/۸ | ۱۷:۵۰ | رحیم فلاحتی

  روز جمعه ای به دعوت دوستان خوب " هفتگ " ی  رفتم مهمونی .

اگه دوست داشتید سری به

هفتگ

بزنید.

اوستا توحید

+ ۱۳۹۳/۱۲/۱ | ۲۰:۴۳ | رحیم فلاحتی

  سال ها نخ به ماتحت سوزن کرده بود و کوک و بخیه زده بود به قواره های مختلف و از آن ها رخت دوخته بود .رخت عزا، رخت عروسی .به تن پیر و جوان ، چاق و لاغر، کارمند و کارگر .

 سوزن اش به تن قواره های من هم خورده بود. به سن مدرسه که رسیدم برای اولین بار بابام دستم را گرفت و برد به خیاطی اوستا توحید . نتیجه اش شد لباس فرمِ خوش دوختی که به هفته ی اول نکشید و با سر زانوی سوراخ برگشتم خانه.

 ما قد کشیدیم و بزرگ تر شدیم و اوستا همچنان برای ما دوخت و دوخت و حتی وصله پینه کرد . سر دامادی ام انگار اوستا توحید قلب اش را سپرده بود به نخ و سوزن دوزنده ی حاذق تری که کار بلدتر ازخودش بود. از بابا شنیده بودم . من تن ام آنقدر گرم بود و توی عرش سیر می کردم که نفهمیدم خانواده ی عروس با چه برند و قیمتی کت و شلوار تن ام کردند.

  امروز که از جلوی خیاطی رد می شدم چشم گرداندم دنبال اوستا . شاگردش پشت چرخ بود .اوستا روی یکی از کاناپه های نخ نما کنار آینه ی قدی نشسته بود و استکان چایی که بخار از آن بلند بود در دست داشت . قدم ها را شل کردم بلکه نگاهی به بیرون بیاندازد تا بی سلام و علیک رد نشوم . اما چیز عجیبی که حواسم را پرت کرد نوشته ی روی شیشه بود . « خیاطی وحید » انگار اوستا قیچی و مترش را بوسیده و کنار گذاشته بود و عرصه را سپرده بود به دست شاگرد جوانش . چقدر با ظرافت حرف « ت » را از اول اسم « توحید » تراشیده بودند. مشتری های تازه اصلا بو نمی بردند چه اتفاقی افتاده است .

  نگاهی به تک شلوار خوش دوخت اوستا که تن ام بود انداختم و حین گذر با خود گفتم : « خدا کنه! این آقا وحید هم فوت و فن های اوستاش رو به ارث برده باشه . خدا کنه !... »

 

 

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو