اوستا توحید
سال ها نخ به ماتحت سوزن کرده بود و کوک و بخیه زده بود به قواره های مختلف و از آن ها رخت دوخته بود .رخت عزا، رخت عروسی .به تن پیر و جوان ، چاق و لاغر، کارمند و کارگر .
سوزن اش به تن قواره های من هم خورده بود. به سن مدرسه که رسیدم برای اولین بار بابام دستم را گرفت و برد به خیاطی اوستا توحید . نتیجه اش شد لباس فرمِ خوش دوختی که به هفته ی اول نکشید و با سر زانوی سوراخ برگشتم خانه.
ما قد کشیدیم و بزرگ تر شدیم و اوستا همچنان برای ما دوخت و دوخت و حتی وصله پینه کرد . سر دامادی ام انگار اوستا توحید قلب اش را سپرده بود به نخ و سوزن دوزنده ی حاذق تری که کار بلدتر ازخودش بود. از بابا شنیده بودم . من تن ام آنقدر گرم بود و توی عرش سیر می کردم که نفهمیدم خانواده ی عروس با چه برند و قیمتی کت و شلوار تن ام کردند.
امروز که از جلوی خیاطی رد می شدم چشم گرداندم دنبال اوستا . شاگردش پشت چرخ بود .اوستا روی یکی از کاناپه های نخ نما کنار آینه ی قدی نشسته بود و استکان چایی که بخار از آن بلند بود در دست داشت . قدم ها را شل کردم بلکه نگاهی به بیرون بیاندازد تا بی سلام و علیک رد نشوم . اما چیز عجیبی که حواسم را پرت کرد نوشته ی روی شیشه بود . « خیاطی وحید » انگار اوستا قیچی و مترش را بوسیده و کنار گذاشته بود و عرصه را سپرده بود به دست شاگرد جوانش . چقدر با ظرافت حرف « ت » را از اول اسم « توحید » تراشیده بودند. مشتری های تازه اصلا بو نمی بردند چه اتفاقی افتاده است .
نگاهی به تک شلوار خوش دوخت اوستا که تن ام بود انداختم و حین گذر با خود گفتم : « خدا کنه! این آقا وحید هم فوت و فن های اوستاش رو به ارث برده باشه . خدا کنه !... »
لطفن با انگشتدونه بخونید . خدای نکرده سوزن به انگشتتون نره :)
اوستا ! اوستا ! ... نرجس خانم سلام کردند ... « علیک السلام ! » اوستا ولوم سمعکت رو ببر بالا ...