آبلوموف

و نوکرش زاخار

چاقوی دسته دار !!!

+ ۱۳۹۹/۱/۲۷ | ۲۱:۰۶ | رحیم فلاحتی

 

 گفت :  « من به اونا اعتماد ندارم . صد تا چاقو بسازند یکی دسته نداره ! »

 گفتم : « ای بابا ! پرزیدنت گفته ! رئیس بانک مرکزی گفته ! سخنگوی دولت گفته ! ... »

گفت : « من یکی حاضر نیستم با حرف اونا قسط بانک رو پرداخت نکنم و بانک پیامک بفرسته برای ضامن و آبروریزی کنه ! »

گفتم : « خانم ! از قدیم گفتن مرد از دهنش حرف می زنه ، نه جای دیگه اش ؟!!! »

گفت : « برای اینکه خیال مون راحت بشه زنگ بزن شعبه و سوال کن ! »

زنگ زدم . می دانستم که در اسفند ماه بانک ها با اینکه به آن ها ابلاغ شده بود دوره ی سه ماهه ی اسفند و فروردین و اردیبهشت را به دلیل مشکلات اقتصادی پیش آمده بابت شیوع کرونا به گیرنده های وام بانکی فرصت دهند، اما تعدادی از بانک ها خودسرانه از حساب گیرنده ی وام ها و یا ضامن های آنها پول برداشت کرده بودند . و منتظر بودم کارمند خانمی که گوشی را برداشته ، آب پاکی را بریزد روی دست هایم و تاکید به پرداخت اقساط کند . اما اینطور نشد .

گفتم : « همه چی ردیفه ! مشکی نداره . می تونیم از این فرصت استفاده کنیم . »

گفت : « جای تعجبه . اینا یک حرفی زدند و عمل کردن ؟! مثل وام یک تومنیِ نباشه بعد سود دیرکرد از ما بگیرن ؟! من اصلن به این سیستم بانکی اعتماد ندارم !!! »

گفتم : «  ... » 

یک اسکناس کم بود.

+ ۱۳۹۸/۱۱/۱۵ | ۱۹:۳۷ | رحیم فلاحتی

  دهانم مزه بدی گرفته است. ته گلویم تلخ شده و گاه طعم شوری در کامم پاشیده می شود. مزه ای نزدیک به دهانی که خون آلود است . مردی که مقابلم نشسته لب می زند اما من چیزی نمی شنوم. از او یک لیوان آب می خواهم . بعد از لحظه ای آب را مقابلم می گذارد و می خواهد که حرف بزنم.

  "ضربه ی اول رو اون زد. عصبانی و گیج بودم . نمی خواستم دست روش بلند کنم . زنم همراهم بود. بعد چند ضربه ی دیگه حواله ام کرد . مغزم انگار جوش آورده بود. دست بردم سمت کیف دوشی ام . "

« بذارید از اینجا بگم :

  پیاده که شدم، کرایه ی دو نفر را گرفتم طرفش و تشکر کردم . اسکناس ها را بین انگشت شست و سبابه حرکت داد و گفت : « کرایه تون هشت تومن می شه ! » جواب دادم : « نفری سه تومنه . حالا اگه سر گردنه ست، سه و پونصد. » و هزار تومان دیگر به او دادم و در را با شدت بستم . صدایش را می شنیدم که می گفت : « ... انگار داره به گدا پول می ده ... » اتومبیلش را دور زدم تا با همراهم از عرض خیابان بگذریم . شیشه را داد پایین و گفت : «  آدم ناحسابی در رو چرا می شکنی ؟! »  

گفتم : « به حقت راضی باش تا درت رو آهسته ببندم .»

پیاده شد و آمد طرفم . سینه ام را دادم جلو و مقابلش ایستادم .مشت اول را حواله ام کرد. چندتای بعدی را هم زد . دست در کیف دوشی ام کردم و انگشتانم وقتی سردی آلت فلزی را احساس کرد بیرونش کشیدم و بازش کردم. همانطور که با دست چپ یقه اش را گرفته بودم با دست راست چند ضربه به پهلوهایش زدم . چرخید و افتاد . »

 

 « یعنی می خوای بگی برای هزار تومن ؟ برای هزار تومن آدم کشتی ؟! ... »

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو