آبلوموف

و نوکرش زاخار

خودزنی در سه دقیقه و سی و سه ثانیه

+ ۱۳۹۹/۳/۲۵ | ۰۹:۴۴ | رحیم فلاحتی

 

  سه سال طول کشیده بود تا یکی یکی فیلم ها را از گوشه و کنار فضای مجازی دانلود کنم . زیرنویس هماهنگ پیدا کنم و بر اساس نام کارگردان دسته بندی شان کنم . بعضی از آنها را چند بار دیده بودم و سعی کرده بودم چیزی از آنها را به خاطر بسپارم . اما گاهی چنان می شد که هیچ چیز از آن ها را به یاد نمی آوردم. تا دقایقی از تماشای شان می گذشت و نمی توانستم با قاطعیت بگویم که آن را دیده ام یا نه ! و تردید به سراغم می آمد. تردیدی که همه چیز را به سخره می گرفت . این آرشیو ساختن ها و انباشتن ها . جا برایم تنگ شده بود . جا برای آن ها هم تنگ شده بود. انگار آن ها هم از این وضعیت ناراحت بودند . کمی فکر کردم . فقط کمی . و با یک حرکت همه را حذف کردم و فضا کمی بازتر شد.

  الان که به موضوع فکر می کنم یادم می افتد که مستند " فی فی از خوشحالی زوزه می کشد " هم در بین فیلم ها بود. بهمن محصص در این مستند دلایل از بین بردن آثارش را می گوید . آثاری که خواهان بسیاری داشت و او با بیرحمی همه را پاره کرده و شکسته و ازبین برده بود. آری ! فی فی از خوشحالی زوزه می کشید ...

ما را هم از این نمد کلاهی است

+ ۱۳۹۸/۱۱/۱۳ | ۱۱:۵۱ | رحیم فلاحتی

  شرکتی که در آن مشغول به کار هستم یک شرکت بزرگ صنعتی است که با آغاز تلاطم های بی سابقه ی بازارارز و تحریم ها باسن مبارکش را پایین گذاشته، مثل خیلی از صنایع که با آن ها در ارتباط هستیم . برای همین تمام قراردادهای تولید یا معلق شده اند و یا دود شدند و رفته اند هوا. و به این ترتیب قُلی مانده و حوضش . ابتدا اضافه کارها قطع شد و پس از آن نهار را حذف کردند و در ادامه ساعات کاری را کم کردند که وجود کارگرهای بیکار که در گوشه و کنار کارخانه مشغول خواب و چرت زدن هستند خدای ناکرده موجب بروز حادثه نشود.

  خلاصه یک مثل قدیمی می گوید : « عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد » . می پرسید چرا ؟! برای اینکه با این همه وقت اضافه، تلافی روزها و ماه های گذشته را در آورده ام . دیروز عصر غم نان را کنار گذاشتم و یک نفس تا نیمه شب کتاب خواندم . فیلم نامه ی خوشه های خشم  که از رمان جان اشتاین بک اقتباس شده است. رمان را سال ها قبل خوانده بودم .اما فیلم نامه شکل و شمایل مختصر، و گاهی با تغییرات نانالی جانسون نویسنده ی فیلم نامه همراه شده بود. با همه این احوال دیالوگ مادر و تام در انتهای کتاب برای جالب و به یاد ماندنی بود: 

continue
آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو