آبلوموف

و نوکرش زاخار

باد سردی که از شمال غرب می وزید

+ ۱۳۹۶/۹/۴ | ۱۷:۵۰ | رحیم فلاحتی

  باد سردی می وزید. از صبح . شاید هم از دیشب. شال و کلاه کردم و راه افتادم سمت شرکت. بعد از چهارده سال. همه ی همسن و سال های من در آستانه ی بازنشستگی اند من تازه فیل ام یاد هندوستان کرده. چه عرض کنم برای همین بازگشت مجدد هزار نفر را دیدم و از هفتخوان گذشتم تا موفق شدم به شرکت معظم راه پیدا کنم. امیدوارم شرایط اقتصادی مملکت اجازه بدهد که صنایع سرپا بمانند و ما از کنار سفره ی آن ها نانی بخوریم.

  ناهار امروز شرکت چسبید. چون حس خوبی نسبت به آینده دارم. بعد از روزهای سختی که این چند ماه گذشته داشتم و موقعیت مکانی و کاری ام از بین رفته بود امروز حس کردم سر سفره ای که حاصل دسترنج خودم است نشسته ام .

 همکارهای قدیمی با دیدن من متعجب می شدند و به طرف ام می آمدند. صحبت ها گل می انداخت و می کشید به روزهای خوش گذشته که صنایع سرپا بودند و با تمام توان کار می کردند.

هیولا فعلن خفته است

+ ۱۳۹۶/۹/۳ | ۱۶:۲۵ | رحیم فلاحتی

  دیروز ظهر تو یک دست روزنامه و نان و دست دیگر کیسه نایلونی میوه ،از پله های ساختمان که بی شباهت به راه پله اضطراری نیست خودم را بالا می کشیدم که آقایی صدایم کرد. از دفتر و دستکی که همراهش بود حدس زدم باید ناظر ساختمان همسایه باشد .

  ـ آقا ببخشید شما اینجا ساکنید ؟

  ـ بله بفرمایید .

  ـ شب ها اینجا می خوابید خطرناکه. اطراف ساختمون رو گودبرداری کردن . من بخاطر خودتون می گم ...

  ـ ممنونم آقا! می دونم . فعلن مجبوریم همین جا باشیم ...

  و مکالمه تمام شد و آمدم داخل خانه ای که مرا چون هیولایی می ترساند. بعد از دقایقی آمدم بیرون و به اطراف خانه نگاه کردم. اما به نظر می آمد این هیولا فعلن خواب است و خیال بیدار شدن ندارد و می شود چند صباحی را در آن سر کرد.

جایی نرفته ام فقط کمی از خانه دور شده ام

+ ۱۳۹۶/۹/۳ | ۱۵:۲۱ | رحیم فلاحتی

  بعد از مدت ها نشسته ام پشت کامپیوتر یا چه می دانم؟ رایانه . یک جایی دور از خانه . کمی شاید دورتر از دور . چون دو بار از خانه بیرون زده ام. بار اول از خانه ای رانده شدم و بار دیگری که قصد ترک شهرم را کردم. و حال گم شده ام در میان انبوهی انسان که شاید چون من دو بار و شاید ده ها بار از آنچه که در باور داشتند دورتر هستند.

  آسمان می غرد، نه آسمان نیست، طیاره ای است برخاسته و یا که قصد فرود دارد بر رو خاکی که او را می خواند و یا شاید می راند. نمی دانم غرشی که زود فراموش می شود و باز تکرار و تکرار ...و دوری و نزدیکی که در یادم خاطراتی را می کاهد و می افزاید.

  تمام دفترهایی که پیش از این چرک می شدند دیگر وجود خارجی ندارند. شاید در نقطه ای در میان زباله ها . و من باز آمده ام در میان همین خانه ی خاک گرفته بنویسم. از روزهایی که تلخ و شیرین می گذرند. می گذرند...

 اتفاق های عجیب این چند ماه گذشته خیلی از باورهای مرا تغییر داد. نسبت به آدم های اطرافم و حوادث و رویدادهای که رخ می دهند.

  می خواهم بنویسم . از آدم های خوب که هنوز در اطراف ما هستند و نسل شان برخلاف تصور ما هنوز منقرض نشده است .

  می خواهم بنویسم ...

  او آنچه را که در آن شب بارانی خواسته بودم اجابت کرد، حالا نوبت من است . امیدوارم توانایی انجام دستگیری دیگران را داشته باشم .

سپاسگزارم !

 

خاموشی ...

+ ۱۳۹۶/۸/۲۰ | ۲۲:۳۳ | رحیم فلاحتی

  از چه می شود نوشت ؟ از این سگ ژرمن شپرد که مدام می آید توی اتاق و برمی گردد. از لیس هایی که به پر و پاچه ام می زند و درخواست توجه و نوازش دارد یا از باران که تن سگ را خیس کرده است و همچنان می بارد تا شاید آتشی را که آرام آرام به خاکستر می نشیند هر چه زودتر به خاموشی بکشاند ...

جادوی کلمات

+ ۱۳۹۶/۸/۳ | ۱۹:۴۱ | رحیم فلاحتی

 صدا می زد : آقا ... آقا ... 

 من بی آن که اهمیتی بدهم رکاب زنان گذشتم. اما بار سوم حس کردم من هستم که در آن خیابان خلوت مورد خطابم. ایستادم و برگشتم سمت صدا. فقط صدا نبود. خانمی بلند قامت و میان سال پوشیده در چادری مشکی که سفیدی صورتش و زیبایی آن را دو چندان کرده بود.

 - ببخشید این اطراف نانوایی نیست ؟

 کمی مکث کردم. مکثی که به نظرم طولانی آمد و گفتم : انتهای همین خیابان، سه راه را بروید سمت راست. هم سنگکی هست و هم نبش کوچه تافتونی .

 - سپاسگزارم ...

 پا گذاشتم روی رکاب . او رفت و مرا دو چندان عاشق کلمه و واژه ای کرد که می تواند از معجزات گفتار در مکالمات مان باشد . 

سپاسگزارم!

نام مرا بنویس

+ ۱۳۹۶/۷/۲۶ | ۱۲:۵۱ | رحیم فلاحتی

    هوا عالی ست . آسمان صاف و آبی آبی آبی آبی .و خورشید در این ظهر پاییزی قدرت نمایی می‌کند. روی پل قدیم غازیان که چند سالی ست از گردونه ی تردد وسایل نقیله خارج شده نشسته ام . آسمان عاری از غبار اجازه می دهد تا دور دست ها را نظاره کنم .کوه ها ... امان از کوه های اطراف که خیال شأن مرا با خود می برد .

و شعری را به یاد می آورم:

در روزهای خلوت دلگیر برفی

نام مرا

بر شیشه ی سرد زمستان

با آه ه ه

بنویس .

چه کردی با پاره ی تن ات ؟

+ ۱۳۹۶/۷/۲۵ | ۱۳:۱۲ | رحیم فلاحتی

   نیمکت سیمانی سرد است و نمی توان روی اش نشست. من زود سردی می کنم و مستراح لازم. برای همین چمباتمه رویش می نشینم و تکیه می زنم به تکیه گاه. پشت به خورشید و رو به رودخانه ی پیری که چند صد متری فاصله دارد تا رسیدن به آغوش مادرش. رودخانه ی  پیر فرتوتی که تنش پر است از زباله های ریز و درشت که هر چه عق می زند و تف می کند کسی به خیالش نیست که چه دردی دارد او . و چه درد جانکاهی را به آغوش مادرش خواهد ریخت.

  باد ملایمی می وزد .کاکایی ها سوار بر نسیم پاییزی بازی بازی می کنند. کشتی باری بزرگی در انتهای اسکله تلاش می کند تا تن بزرگ و پرهیبش را از اسکله جدا کند.بوق گوشخراشش چنان است که انگار تکه ای از جانش به اسکله پیوند خورده که با گسستنش چنین ضجه می کشد. دوباره و چندباره ضجه می زند و راهش را از کانال می گشاید تا دل به دریا بسپارد. و دور و دورتر می شود.

  روزهای زیادی ست که این منظره را به تماشا می نشینم . از گرمای پر شرجی شهریور تا خنکای مهر که می رود جایش را به آبان بدهد.می آیم و می نشینم رو به دریا. و به افق خیره می شوم . به سینه ی فراخ دریا و به گنجایش آن برای پذیرا بودن  دردی که باید به آن ریخته شود می اندیشم . می دانی چیست ؟ می خواهی بپرسی چرا هر روز و هر روز پا می شوی و می آیی اینجا؟ آری باید اعتراف کنم . آری در من هم رودی جاری ست . در من رودی از درد جاری ست که آن را باید به مادرم بسپارم . اما چگونه؟ چگونه می توانم این دردی را که با من است به او بسپارم. این نهایت خودخواهی و قشاوت است . این ... 

  زبانم الکن می شود. می ایستم و بیصدا مادرم را نظاره می کنم. بی آنکه خیال در آغوش کشیدنش را داشته باشم. نباید این درد مسری را به او بسپارم. باید برگردم. باید دوباره از نو مسیر آمده را طی کنم.پاک و بی درد به سراغش بیایم . آری بی درد ...

  وقتی عزم بازگشت می کنم. رود همچنان می غرد . از تن زخمی اش خون آبه ها می تراود . رود رود خون است که می رود ... بازمی گردم اما رودی که در من جاری ست خاموش نمی نشیند. بغض به گلویم می نشاند و اشک به چشمانم می دواند.  باز می گردم اما رودی که در من جاری ست خیال خاموشی ندارد .

صدای بال مگس ۲

+ ۱۳۹۶/۷/۱۸ | ۲۰:۴۵ | رحیم فلاحتی

   با علم به این که همه نوشته های روزانه ات سرنوشتی جز سطل زباله نخواهند داشت و باز دنبال سررسید و دفترهای مناسبی باشی که به لحاظ سایز در کیف کوچک دوشی ات بگنجد پوست کلفتی محض است .

 تابستان نود و شش خیلی تلاش کردم از دریای پرتلاطمی که پیش رویم بود گذر کنم .اما موج سهمگینی قایق م را درهم شکست. عجیب بود غرق نشدنم و چیزی چون معجزه. اما چیزی که برای من عذاب آور بود این بود که در ساحل کسی به انتظارم ننشسته بود. و من اینبار بر روی خشکی غرق شدم. آری اکنون این خاطرات یک غریق است که می خوانید. بی نفس و جسمی که آرام آرام در حال اضمحلال است ولی می نویسد. می نویسد تا شاید غریق آرامش شود . آری غریق ...

 

صدای بال مگس ۱

+ ۱۳۹۶/۷/۱۷ | ۱۸:۴۶ | رحیم فلاحتی

   از خیلی چیزها نمی شود بی رسوایی نوشت. آدم عاقل هم وقتی خدا ستارالعیوب است پته ی خودش را روی آب نمی ریزد. ولی کو آدم عاقل ؟ برای همین شاید بزنم به سیم آخر و شروع کنم به خودزنی. آدم عاشق هیچ چیزی کم از دیوانه ندارد و می تواند رفتارش غیر قابل پیش بینی باشد. عاشق که می گویم از چه حرف می زنم ؟

  این چند جمله ای که نوشتم به نظر نمی آید خیلی وسوسه انگیز باشد برای دنبال کردن اراجیف منتشر شده در این وبلاگ ولی به هر صورت شاید شکل جدیدی از ادامه ی نوشتار یک آدم سودایی را از خود تصویر کند . سعی می کنم از قالب پیشین دربیایم مدت زیادی است که امکان بروز کردن این خانه نبوده. ماه هایی که غایب بودم هر روز نوشتم و چند دفتر را سیاه کردم اما هیچکدام به گونه ای نبود که منتشر شود. و سرنوشتش در نهایت می شد چون دفترهایی که در ماه های گذشته پاره کرده و دور ریخته ام.

  آری پاره کرده و دور ریخته ام . اگر آن نوشته ها را در فضای مجازی نوشته بودم شاید چنین سرنوشتی پیدا نمی کردند. آری حتی اگر خودزنی می کردم و هر اراجیفی می نوشتم می توانستم بدون ترس اینجا نگه دارم . می دانم مارتین هیچ وقت به وبلاگم سرک نمی کشد. با اینکه می داند سال هاست می نویسم اما هیچ وقت کنجکاو نبوده به این خانه سری بزند .

باخیالی آسوده زانو بزن!

+ ۱۳۹۶/۶/۴ | ۱۹:۵۵ | رحیم فلاحتی

  نمی دونم چند روز گذشت. اما سخت گذشت. توی این سوراخی که هستم خیلی فکر کردم. موضوع انگار لاینحل بود برای من. این سوال مثل مته روی مخم بود که چرا عده ای شلوار های جینی تن می کنند که قسمت بزرگی از زانوی اون پاره ست؟  

  باید بگم تشنگی و گرسنگی ممتد انسان را به حالتی خلسه گونه می کشونه و من تو یکی از این روزها به این کشف بزرگ دست پیدا کردم که این پارگی نقیصه نیست بلکه راه حلی ست برای جلوگیری از. " زانو انداختن " شلوارها در اثر سجده های طولانی !!! 

فتبارک الله! 

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو