فریادهای خاموشی
دریا ، ـ صبور و سنگین ـ
می خواند و می نوشت :
ـ « ... من خواب نیستم !
خاموش اگر نشستم ،
مرداب نیستم !
روزی که بر خروشم و زنجیر بگسلم ،
روشن شود که آتشم و آب نیستم ! »
شعر از فریدون مشیری
دریا ، ـ صبور و سنگین ـ
می خواند و می نوشت :
ـ « ... من خواب نیستم !
خاموش اگر نشستم ،
مرداب نیستم !
روزی که بر خروشم و زنجیر بگسلم ،
روشن شود که آتشم و آب نیستم ! »
شعر از فریدون مشیری
دریا ، دوباره دیدمت ، افسوس ، بی نفس
پوشانده چشم سبز
در زیر خار و خس
دامن کشان به ساحلِ بیرون ز دسترس .
دریا ، دوباره دیدمت ، آرام و بی کلام
دلتنگ و تلخکام
در جامه ی کبود
سراپا نگاه و بس .
ابری ست چشم تو
ابری ست روی تو
تا ژرفنای خاطر تو ابری ست .
خورشید
گویا
در عمق آب های تو مدفون است
اما به هر دمی ، که چو سالی ست در گذر ،
من ، آفتاب طالع
من ، آسمان سبز تو را می کنم هوس .
*
موجت کجاست ؟ تا به شکن های کاکلش
عطری ز خاک و خانه ی خود جست و جو کنم .
موجت کجاست ؟ تا که پیامی به صدق دل
بر ساکنان ساحل دیگر
همراه او کنم :
کاینجا غریب مانده پراکنده خاطری ست
دلبسته ی شما و به امید هیچ کس ...
*
دریا ، متاب روی !
با من سخن بگوی !
تو مادر منی ، به محبت مرا ببوی !
گرد غریبی از سر و رخسار من بشوی !
دریا ، مرا دوباره بگیر و بکن زجای !
بگذار همچو موج
بار دگر ز دامن تو سر در آورم
در تند خیز حادثه فانوس بر کشم
دستی به دادخواهی دل ها در آورم .
دریا ،ممان مرا و مخواهم چنین عبث !
در پشت سر مخاطره ، در پیش رو هلاک
مرغ هوا گرفته و پابستگی به خاک
بر اشتیاق جان
سدی ز پیش و پس .
باری ،
من موج رفته ام
اما تو ـ ای تپنده به خود ! ـ تازه کن نفس !
بشکف چو گردباد و گل رستخیز باش !
با صد هزار شاخه ی فریاد ، سربرآر !
مرغ بلند بال !
توفان ِ در قفس !
شعر از سیاوش کسرایی
در مرتعی که
گله فراوان است
گه گاه
گرگی گرسنه می رسد از راه
و می رباید خشماگین
تک مانده گوسفندی ،
تک مانده بره یی .
در انتهای دشت
تنها به جای می ماند
یک مشت استخوان
آیا به راستی
تقصیر از شبان است ؟
یا گله بی زبان است ؟
کفتارها و
لاشخوران را
می بینم
بر تکه استخوان
* شعر از کاظم سادات اشکوری *
سیب ها را به سرخی می نشاند و
غوره ها را به لعل و
گل انارک ها را به یاقوت
و عطش دیدارت را
به دل من
تا در درخشش حضورت
بلوطی کهن را
یکباره گُر بگیرم و
خاکستر شوم
آه !...
چه هامی کند
این آفتابِ مرداد؟
چه ها که نمی کند !
* شعر از منصور اوجی *
می توانی بفهمی ؟
در گوشه ی محبس نیز
تو
در خیالمی .
می توانی
بفهمی
دریابی
چقدر دوستت دارم؟
.... در گوشه ی محبس
هیچ کس
آنقدر که
آزادی را دوست دارد
نمی تواند
کسی را
دوست داشته باشد !
« شعر از رستم بهرودی ـ ترجمه ی عزت جلالی »
خداوندا ، مرا ببخش اگر تو را یاد نمی کنم در روزهای پر شوکت و اعیاد با شکوهت .
مرا ببخش برای حضور نیافتن در بارگاهت در نیایش های محصور در نور و بخور .
مرا ببخش برای درنیامیختن با جماعت نمازگزار آنگاه که تو را در معابر و میادین عبادت می کنند .
و به خاطر این حقیقت که من هرگز در رژه ی رنگانگ علمداران تو شرکت نکرده ام .
خداوندا ، مرا ببخش اگر تو را یاد نمی کنم در روزهای پر شوکت و اعیاد با شکوهت .
مرا ببخش برای حضور نیافتن در بارگاهت در نیایش های محصور در نور و بخور .
مرا ببخش برای درنیامیختن با جماعت نمازگزار آنگاه که تو را در معابر و میادین عبادت می کنند .
و به خاطر این حقیقت که من هرگز در رژه ی رنگانگ علمداران تو شرکت نکرده ام .
اما این به خاطر گناهکار بودن در پیشگاه تو نیست .
تو خود به من آموختی شرمساری از تظاهر و پرهیز از خودنمایی .
من ناتوانم از سرود خواندن در حضور دیگران .
من ناتوانم از ابراز احساساتم در جمع من ناتوانم از رنگ و وارنگ پوشیدن در ضیافت های تو .
من عاشق سکوت و خلوت ام ، راست همچون راهبه ها .
یا همچون عاشقان نا امید ، به هنگام غروب .
شکننده و آکنده از حزن همچون کسی که معشوقش را در بستر مرگ می یابد ...
ملول و تاریک ، آن گاه که دیگران ، فارغ از یاد تو پی کار و زندگی خود می روند و عبادتگاههایت را تنها می گذارند آن گاه نوبت من فرا می رسد .به آرامی قدم به خانه ات می گذارم شمع های نیم سوخته ات را با دستانی لرزان روشن می کنم و در نزدیکی محرابت ، روی زمین می نشینم غرق در افکاری ناگفتنی .
آخ خداوندا ! چه بسا نتوانم دعایی بخوانم .
لب های من ناتوانند از بیان احساساتی که زمان ، آن ها را مسخ کرده و ازحریم رویاهایم رانده است .
لب هایم بی حرکت خواهند ماند .
اما همه ی هستی ی من همواره چنان وقف تو و میان روح من و حضور تو همواره چنان تفاهمی خواهد بود که تو قلب مرا ، سرخ و تپنده در مشت خود احساس کنی .
شعر از : هنریکه تالیسبوا ،1903 الی 1985 برزیل
سیب ها را به سرخی می نشاند و غوره ها را به لعل و گل انارک ها را به یاقوت و عطش دیدارت را به دل من تا در درخشش حضورت بلوطی کهن را یکباره گُر بگیرم و خاکستر شوم آه !... چه هامی کند این آفتابِ مرداد؟ چه ها که نمی کند ! * شعر از منصور اوجی *
می توانی بفهمی ؟ در گوشه ی محبس نیز تو در خیالمی . می توانی بفهمی دریابی چقدر دوستت دارم؟ .... در گوشه ی محبس هیچ کس آنقدر که آزادی را دوست دارد نمی تواند کسی را دوست داشته باشد ! « شعر از رستم بهرودی ـ ترجمه ی عزت جلالی »
غزل زیبای « شراب نور »
ســــتاره دیده فــــــروبست و آرمید بیـــــــــا
شــــــراب نور به رگ های شب دوید بیـــــــا
ز بــس به دامــن شب اشک انتـظارم ریخت
گل ســــــپیده شکفت و سحر دمید بیــــــا
شــــــهاب یاد تو در آســــــمان خـــاطر من
پیـــــــــاپی از هـــمه سو خط زر کشید بیــا
ز بس نشستم و با شب حدیث غـم گفتم
ز غـصـــــه رنگ من و رنگ شب پرید بیــــــا
به وقت مـــــرگم اگـــر تازه می کــنی دیدار
بهوش باش که هنــــگام آن رســـید بیــــــا
به گام های کسان می برم گمان که تویی
دلم ز ســــــــینه برون شد ز بس تپید بیــا
نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چــــید بیا
امـــــید خاطر سیمین دل شــکسته تویی
مــــــرا مخواه از این بیش ناامـــید بیـــــــا
* مجموعه شعر مرمر ـ سیمین بهبهانی *