+
۱۳۹۲/۱/۲۴ | ۲۰:۱۸ | رحیم فلاحتی
من کلبه ی در حصار مانده ی متروکمنزجر از خادمان ریاکار و نقوش رنگارنگ .
های ! ای قالی تان ابریشمین چله
سرود چلچله ها خوشتر یا که باران سنگ های ابابیل ؟
کشتی گرفتار در ورطه ی طوفان
زوج زوج گردآمدگان این کره ی خاکی را در میان دارد .
همزاد غافل من دیری ازمن گسسته است
تا حلول مجدد وی در من
بر جا ماندگان از کشتی طوفان زده ایم .
+
۱۳۹۲/۱/۲۳ | ۲۱:۲۰ | رحیم فلاحتی
زن جلوتر می آید . کودکی در آغوش دارد . دختر بچه از خود صداهای کودکانه ای در می آورد و خندان در شوق زبان گشودن . اما مادر بی هیچ کلامی به اشاره ی دست بلیط اتوبوس می خواهد . لحظه ای بعد آنها رفته اند و کلمات در ذهنم عقیم می مانند .
بر می خیزم . انگار کسی می خواهد گرد رخوت بر تنم بپاشد . راه می افتم و می خواهم حرفی بزنم ، اما کسی نیست تا بشنود و مصرعی از مولوی فکرم را به خود مشغول می کند و خاموش می شوم ، چون شمعی که به انتها رسیده !
« من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر »
و مدام این ناتوانی رنجم می دهد . بی سرانجام بسیار راه رفته ام و شب از راه رسیده است . ماه به زیبایی تمام و با قامتی رعنا از شرقی ترین نقطه ی آسمان بالا می آید و انگار خبر از زیبایی مسحور کننده ی خویش ندارد .
عابری دستفروش در گذر پر التهاب خویش در رنج مهیا کردن نان شب است و حتی قرص کامل ماه برای وعده ای ساده شکمش را سیر نخواهد کرد !
+
۱۳۹۲/۱/۲۳ | ۲۰:۲۲ | رحیم فلاحتی
در پاسخی به پست قبل خواجه می فرماید :ترســم که اشک در غم ما پرده در شودوین راز ســر به مهر به عالم سمر شودگویند سنگ لعل شود در مقام صبر آری شود ولیک به خون جــگر شود
خواهـــم شدن بمیکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آنجـا مگر شود
....
+
۱۳۹۲/۱/۲۲ | ۲۱:۰۲ | رحیم فلاحتی
« اگر صبور نیستی ، خودت را به صبوری بزن چه کم اند کسانی که خود را به مردمی شبیه کنند و به زودی یکی از آنها نشوند . »
« اگر بردبار نیستی ، خود را به بردباری بنمای ، زیرا اندک است کسی که خود را همانند مردمی کند و از جمله ی آنان به حساب نیاید .»
دو ترجمه از حکمت 207 نهج البلاغه
+
۱۳۹۲/۱/۲۱ | ۱۷:۴۶ | رحیم فلاحتی
صبح صادق شتاب آلود می گذرد ،خورشید به نیمه راه می رسد و پس از آن شب دوات خود را بر صفحه ی آسمان واژگون می کند .صبح در خوابیم ظهر موعدی ست برای فرو بردن و شکم بارگی و شب بی هراس از چشمی که می پایدمان با توبره ای بر سر دیواریم چه فرقی دارد اندوخته ای به یغما رود یا ناموسی ؟!!
+
۱۳۹۲/۱/۲۱ | ۰۹:۳۲ | رحیم فلاحتی
چشم های آسمان پُف کرده است . از ماه خبری نیست . شاید پشت ابرها پنهان است . بارانِ پراکنده ای می بارد و بوی خاک باران خورده ... ابرها گهگاه کنار می روند . چند ستاره ای با عجله از میان آنها سرک می کشند . از ماه خبری نیست . نسیم بدون آنکه جای کسی را تنگ کرده باشد آرام و بی صدا می گذرد . ازماه خبری نیست . مرد کیسه ای از حریر ناب بر دوش دارد . دستانش را با آب زلال چشمه ی کوه مقدس شسته است . دستانی همچون قلب او صاف و زلال . وقتی رو به خورشید می ایستد ،در هر قنوت صورتش در دستان او تکثیر می شود . ماه بیرون می آید . مرد کیسه ی حریر خود را از گرد سیمین مهتاب پر می کند ، با دستانی که از خدا به عاریه گرفته شده است .
+
۱۳۹۲/۱/۱۹ | ۰۵:۳۶ | رحیم فلاحتی
باد سرخوشانه به هر سو سرک می کشد
به حیاطی می دود
گل های باغچه را نوازش می کندبوسه ای بر لب نمناک حوض می زند و آب صورت گلگون از انعکاس شمعدانی هایِ قاب دورش ، پُرچین می شود .باد بازیگوش و بی خیال همچنان می دود به شیطنت دستی به چینِ پرده ها می کشدهمچون انگشت باریک و بلندی که روی کلاویه ها به چپ و راست بدود .هو می کشد و سوت می زند آرام و کشدار و باز سوت می زند می چرخد و اوج می گیرد .سپیدار بلندِ حیاط تکانی به خود می دهد و خمیازه ای می کشد . وسوسه ای در من می گذرد و خیالی خام .باد از میان پنجه ام گریخته است .کاش کمی درنگ می کرد اندکی صبر کافی بود ...از کجا می آمد ؟چه عطر خوشی به همراه داشت !
+
۱۳۹۲/۱/۱۵ | ۱۸:۱۱ | رحیم فلاحتی
برای تو از چه بنویسم ؟از اسب جنگی اسپیلبرگ از رستم و رخش از خسرو پرویز بر ترک شبدیزکدام یک ؟تو که تا به حال اسبی را لگام نزده ای تا پایت به رکاب رسیده باشد یورتمه ، چهار نعل ، به تاخت رفتن می دانی چه ؟« اسب حیوان نجیبی است » چشمان قشنگی دارد . یالش هم زیباست !باز می گویم : « اسب حیوان نجیبی است » اما تو به چه خواهی نازید ؟ « به تانک خود ؟! » آیا می توانی بگویی « تانک حیوان نجیبی است » خنده دار نیست ؟!
عکس از : www.fasleno.com
+
۱۳۹۲/۱/۱۴ | ۲۰:۴۳ | رحیم فلاحتی
کاش !
ای کاش ! کسی مرا مثل یک زیلوی خاک گرفته می تکاند
و یا مثل گلیمی کنار رود می شست
یا چون قالی نقش ترکمن به روی تختی چوبی پهن می کرد زیر سایه ی بید مجنون ،
می نشستم به انتظار صدای سم ضربه های اسبی از نژاد اصیل ،
چشم انتظار یال های افشان در باد
و غبار نرمی که در پس تاخت او به هوا بر می خاست ...
های ! های شاعرک کجایی ! مرد چوگان باز به سراغ گوی خویش آمده است .
نقاشی بر گرفته از : www.graceyweisbord.com
+
۱۳۹۲/۱/۱۱ | ۱۷:۴۱ | رحیم فلاحتی
بهار نرم نرمک همنشینی شاخه های تهی از برگ را آغاز می کند و دیو سرما دزدانه رخت بر می بندد . چلچله ها می آیند و نوید بهار را می دهند و نسیم ، عطر دلاویز پری مه روی بهار را بر سرتاسر دشت هدیه می دهد و شکوفه های تازه رسته را به رقص می خواند . همچون تو که آمدی و گرما و عطر نفست مرا شکوفایی و امید بخشید .
یادم می آید دزدانه از روزنه ی چشمانم به درون قلبم خزیدی و چه زیبا مسخر نمودی آن را ! ... اما من دق الباب خواهم نمود . نه دزدانه ، بلکه با هزاران فریاد شوق خواهم آمد تا رسوای رسوا از عشق تو شوم .
می خندی به دیوانه ی مجنونت ؟! می اندیشی که دیر آمده ام ؟ نه ! دیر نیست . آمده ام ، اما نمی دانی چگونه و برای چه ؟ حال که بهاری دیگر است می خواهم با عشقی آتشین تر از پیش که در رویاها فقط می توان مجسم نمود به استقبال تو بیایم و بگویم : ای نازنین همیشه همچون این بهار مستمر و برقرار باشی و شعله های آتشین عشق را در چشمان تو نظاره گر باشم ! امید و صد امید ...