آبلوموف

و نوکرش زاخار

در مقام هذیانی که سوزش زیر گوش خواباندش

+ ۱۳۹۸/۸/۳۰ | ۲۲:۱۸ | رحیم فلاحتی

 

  روزهاست که حمام نرفته ام . در حال جان کندنم . در این گودال حرف زدن از حمام خنده دار است. شاید باور نکنی اما مدام صدای آب می شنوم. صدای دوشی که باز مانده و هیچکس زیر آن نیست و لحظه ای قطع نمی شود. سعی می کنم از این گودال که یا از انفجاری مهیب و یا برخورد شهاب سنگی با زمین بوجود آمده خود را بیرون بکشم. اما امکانش نیست. در چهل و هشت ساعت گذشته آنقدر باران باریده که ارتفاع آب تا زیرگلویم رسیده است. در لحظه لحظه ای که تنم در میان آب قرار داشته صدای قطرات زیرو آرامِ باران تمام صفحه ی ذهنم را پر کرده است.

  باران قطع می شود. من مثل سگ دست و پا می زنم تا روی آب قرار بگیرم . مدام دست و پا می زنم و دست و پا می زنم ... یادم می آید بچه که بودیم به این نوع شنا می گفتیم : « شنا سگی » . آره ! در حال شنا سگی ام . در این گودالی که گرفتارم، شنا سگی می کنم. پارس می کنم. زوزه می کشم. اما کسی آن بالا نیست. کسی جواب نمی دهد. آخرین بارکه کسی آن بالا بود یک شب نیمه ابری بود و ماه نیمرخی نشان داد و پنهان شد . و باز باران بود و باران . این گودال خیلی عمیق است و دیواره هایش خیس . توان آنکه از آن بالا بکشم نیست. دست در جیب کتم می کنم . پاکت سیگاری بیرون می کشم. باید فکر حمام رفتن را از سرم بیرون کنم . در قعر این گودالِ پر آب بهترین کار سیگار دود کردن است. نوبت جیب های شلوارم است . باید یک قوطی کبریت توکلی همراه داشته باشم. از اینکه نداشته باشم استرس می گیرم. باید سیگاری دود کنم وگرنه فکر و خیال حمام رفتن دیوانه ام خواهد کرد.

  زمزمه ای می شنوم . کسی زیر گوشم می گوید : « مردک چه غلطی می کنی ؟! درون گودال آب غوطه وری و از سیگار دود کردن می نویسی ؟ چطور آن لعنتی ها رو خشک نگه داشتی ؟... » و سیلی محکمی به گوشم می زند.

  دوباره صدای دوش آب بلند شده . کسی زیر آن نیست. سراسر بدنم را گل و لای نیمه خشک پوشانده . همچون تندیسی تازه ساخته شده از گل رُس . دوباره هوس سیگار می کنم. و زیر گوشم می سوزد. سیلی سنگینی است . حتی برای یک شب بارانی که درون گودالی که پر از ناز و نوازش صدای باران باشد.بله ! سیلی سنگینی است ...

آقا شما هم بفرما شلغم !

+ ۱۳۹۸/۸/۲۹ | ۲۰:۲۴ | رحیم فلاحتی

  در حال خوردن شلغم پخته ایم، دسته جمعی . دسته جمعی با خانواده . مثل همان سالی که دسته جمعی رفته بودیم زیارت . مثل سفر دسته جمعی به شمال . ما خیلی چیزهایمان دسته جمعی ست . الان که ما دور دیگچه ی مسی در حال خوردن شلغم پخته هستیم هیئت دولت هم دورهمیِ شلغم خوری دارد. ما دولت و ملت همسو و همفکری هستیم . و رئیس دولت در آخرین نطق شان اعلام خواهد کرد این سبد معیشتی می تواند حدود شصت میلیون ایرانی را در این پاییز سرد از زکام نجات دهد. و این میسر نیست جز با شلغم خوری !

  و اما نتیجه : « ماموران نظارتی وارد بازارها می شوند تا ثبات قیمت شلغم را حفظ کنند. »

 

همه چی آرومه

من چقدر خوشبختم !

آگهی گمشده

+ ۱۳۹۸/۸/۲۸ | ۲۳:۰۰ | رحیم فلاحتی

سلام دوستان 

یک سوال دارم . کسی از وزیر جوان دولت خبر داره ؟ 

آره ! جناب آذری جهرمی رو می گم .

عالی جنابی که سری تو سرها داشت توی اینستاگرام .

الان کجاست بگه این اینترنت کوفتی که هزار کار و گرفتاری مون به اون بنده، کی ؟ کجا؟ و چه وقت ظهور می کنه ؟!

لطفن اگه ازش خبری دارید به اینترپوووووول سرکوچه ی محمودینا اطلاع بدید !

چشم به راهتیم ! 

اینترنت جان !

این پول بو می دهد ! بوی خو ...

+ ۱۳۹۸/۸/۲۸ | ۱۱:۰۷ | رحیم فلاحتی

 

  بارها و بارها به این روزها فکر خواهم کرد. و بخصوص به صبح روز سه شنبه ای که با دیدن پیامک بانک حالم بدتر شد. پیامکی که نشان از آن داشت که مبلغی بابت کمک هزینه ی معیشت به حسابم واریز شده است .

  آیا من یک اغتشاشگر بودم ؟ آیا یک شرور به حساب آمده بودم یا از دارو دسته های اراذل و اوباش که اماکن عمومی و دولتی را به آتش کشیده اند محسوب شده بودم که اینگونه و به سرعت پول به حسابم واریز شده بود.آیا من باج خواهی کرده بودم؟! آیا این حق السکوت بود ؟ 

  هرطور فکر می کنم و هرطور محاسبه می کنم سر در نمی آورم دولت چطور توانسته در روز پنجم از افزایش قیمت بنزین ، به این سرعت این وجه را به حساب من واریز کند. حس بدی دارم . حس بد آدمی که حق السکوت دریافت کرده باشد . و دریافت این پول که بوی خوبی از آن به مشام نمی رسد سخت آزارم می دهد.

  کاش اطمینان بیشتری در این سال ها بین دولت و ملت پدید آمده بود و اینگونه با هم نامحرم نبودیم . کاش حرف هایمان را رودر رو می زدیم و کار به بغض و کینه نمی کشید ! ای کاش !

یادمان خواهد ماند!

+ ۱۳۹۸/۸/۲۷ | ۱۰:۴۸ | رحیم فلاحتی

 

  از آخرین جمعه وهفته ی پایانی آبان ماه نود و هشت حرف و حدیث بسیاری باقی خواهد ماند . هر چند اینترنت مسدود و باقی پیام رسان ها هم فیلتر شده است اما ما مستقیما می بینیم و می شنویم و با گوشت و روح و جان مان حس می کنیم در اطراف مان چه می گذرد. و در یاد و خاطرمان خواهد ماند چه کسانی با وعده ی خروس قندی احساسات ما را جریحه دار کردند. یادمان خواهند ماند که آنها چقدر زندگی و ارزش حیات ما را دست کم می گیرند و با وعده ی مقرری ماهیانه ای ناچیز که نمی تواند حتی باری کوچک از تورم افسار گسیخته ی این سال ها را از دوش طبقه ی کم درآمد بردارد ما را مورد مضحکه قرار می دهند. یادمان خواهد ماند !

  

همینقدر دوریم ! لامصب تا کی خجالت و شرم پیش در و همسایه ! ...

+ ۱۳۹۸/۸/۲۳ | ۲۲:۰۲ | رحیم فلاحتی

فوتبال امروز عصر تیم ملی ایران با  تیم عراق در این حد  بود . دور و عقب مانده از قافله . بدون باد و پنجر و فرسوده . باخت به بحرین و عراق .و فرداها را خدا ختم بخیر کند . یکی پیدا بشه بگه ما دلمون رو به چی خوش کنیم !

پرزیدنت ... رزیدنت ... دنت ... دنت ... نت ... نت

+ ۱۳۹۸/۸/۲۳ | ۰۹:۲۲ | رحیم فلاحتی

 

 زیاد توجهی به فونت ها نمی کنم. میترا  را انتخاب می کنم - دور چشم جانی ! امیدوارم بویی نبرد - و شروع به نوشتن می کنم اتاق سرد است و شیشه ی روی میزکارم سردتر . و سرما از ساعدهایم  به تمام تنم می خزد. صبح بخیرِ جانی  ـ  دپ ، بلک ، براوو ـ  را در پیام رسان جواب می دهم . باز می گردم سراغ کلیدها و دوباره به فکر فرو می روم. این ساعت از صبح نمی دانم چرا باید به حرف های پرزیدنت فکر کنم. به سفرها و حرف هایش . به ژست ها و لبخندهایش . و حتی آن قهقه اش . تمام آنچه که نباید بر سر زندگی و معیشت ما اتفاق افتاده و پرزیدنت شادمان از آن شمع هفتاد و یک سالگی اش را فوت می کند.  به گرد و خاکی که کرده است. به سیاست که هرچه بیشتر به آن فکر می کنم کمتر از آن چیزی می فهمم و هربار برایم مخوف تر از قبل می شود. به بودهایی فکر می کنم که نبود نشانش می دهند و نبودهایی که بود . به خبر کشف یک میدان نفتی بزرگ ، به دلارهایی که بابت آن شمرده می شود و شمرده می شود... با همه ی این اوصاف ما به قهقرا می رویم. و هرسال دریغ از پارسال. و صاحب منصب هایی که دوران خود را دوران طلایی دانسته و ما قبل خود را دوران سقوط و نزول و پس رفت می دانند . نزدیک به نیم قرن است که این بازی ادامه دارد و این طور که پیداست هیچ وقت فرد لایقی سکان کشتی دولت ما را بدست نگرفته است . و از همان ابتدا کشتی سوراخ بوده و کسی نباید بپندارد این کشتی بارها و بارها با کوهی از یخ برخورد کرده است و ما در دریایی سرد و منجمد غوطه وریم !!! ... علی برکت الله !

کاشتن اطلاعات در گفتگو

+ ۱۳۹۸/۸/۲۲ | ۱۰:۱۵ | رحیم فلاحتی

   

  باد سرد پیشانی و صورتم را کرخ کرده بود. رو به باد قدم می زدم راه فراری نبود.نزدیک ایستگاه بودم. حرکتی کنار درختچه ی پارک مجاور خیابان، توجه ام را جلب کرد. گمان کردم کارتن خوابی ست که از زور سرما به خود می پیچد ، اما بیشتر که دقیق شدم مردی دیدم در حال نماز . به چمن و گیاهان رکوع و سجود می کرد و من نمی توانستم سن و سالش را تشخیص دهم. در اطراف چشم گرداندم . وسیله ای ندیدم که بتوانم بیشتر در موردش حدس و گمانم را شاخ و بال بدهم. نه موتوری بود و نه اتومبیلی که خیال کنم راننده ای بوده که دمی توقف کرده تا نماز اول وقت بخواند. و هنوز پس از ساعت ها به رازو نیازش با چمن ها و درختچه های سبز فکر می کنم . فکر می کنم اگر عصر بخواهم از میان پارک عبور کنم ، حق ندارم چمن ها را لگد کنم . نه ! نباید به هیچ وجه چمن ها  و سبزه ها را لگد کنم .

***********

  وقتی منظور نویسنده از گفتگو صحبت دو طرفه نبوده و قصد ارائه ی اطلاعات باشد، گفتگو دیگر باورکردنی نخواهد بود. چرا که خواننده و مخاطب ما گفتگوها را نمی شنود و به سمت جمع آوری طلاعات سوق داده می شود.

  مثال: زن و شوهر در اتاق نشیمن هستند. شوهر نگران و مضطرب است. می خواهد اعتراف وحشتناکی بکند. دست هایش را به هم می فشرد و می گوید : « مژده می خواهم اعتراف وحشتناکی بکنم. ما هفده سال و سه ماه است که با هم ازدواج کرده ایم و سه تا بچه داریم: سعید و سارنگ و سپیده؛ و همه ی بدهی خانه ی ویلایی بزرگ مان را که سه خوابه است پرداخت کرده ایم. و حدود صد میلیون تومان پس انداز داریم . می خواهم به تو بگویم من یک سال است  منشی ام را صیغه کرده ام .»

 بسیار مشخص و نمایان است که نویسنده اطلاعات را در گفت و گوی بالا کاشته است . مژده تمام آنها را می داند و خواننده هم باید از آن آگاه شود. این اطلاعات پس زمینه ی داستان را باید به شیوه ها و لطایف الحیل دیگری که چندان رو نباشد به خواننده منتقل کرد. به همین دلیل و برای فرار از چنین خطایی قبل از اینکه یکی از طرفین صحبت را آغاز کند ، یکی دو خط توصیف می آید.

مثال : مژده دست به پیشانی اش می گذارد و در حالیکه انگار روح از بدنش جدا شده از سر بیچارگی آه می کشد :« محسن می دانی وقتی ما در دانشگاه همدیگر را دیدیم و و من دسته گل اهدایی تو را که دو تا گل سرخ و یک میخک سفید داشت را به زیر چادرم گرفته بودم می خواستم پرستار شوم ، اما بخاطر ازدواج با تو از آرزوهایم گذشتم. من در تمام این سال ها به تو متعهد و پایبند بودم . من از همان ابتدا فهمیدم که تو با کسی در ارتباطی .»

 

محتوای گفتگوها باید مستقیما مربوط به موضوع بحث باشد. البته می شود در آن به گذشته هم اشاره کرد؛ اما به طور مختطر. در گفتگویی که در مثال بالا آمد مطالب گذشته بصورت نرم و یواشکی در گفت وگو گنجانده شده است. اگر مطالب مربوط به گذشته را در گفت و گوی حال ، بیش از حد برجسته کنیم ، گفت گوی حال بی اعتبار می شود. و اگر چنین شود ، دیگر شخصیت های داستان مان باور کردنی نیستند.

+ برگرفته از کتاب : درس هایی درباره داستان نویسی ( با تغییر و تلخیص ) ، لئونارد بیشاب ، محسن سلیمانی ، نشر سوره مهر ، چاپ ششم ، 1394

+ پاره ی اول و پاره ی دوم هیچ ارتباطی با هم ندارند مگر اینکه مخاطب چنین دلخواهش باشد .

دنده های من و آقا سگه

+ ۱۳۹۸/۸/۲۱ | ۰۶:۳۰ | رحیم فلاحتی

 

ماه کامل بود. صدای موذن به گوش می رسید. چهار سگ در بیراهه پرسه می زدند.

 رضا پرسید : « مگه سگ ها رو چند رو پیش جمع نکرده بودند؟ »

گفتم : « خبر نداشتم . تو با چشمای خودت دیدی ؟ »

گفت : « آره بابا ! مامورهای شهرداری می گرفتن ، می کردن تو ماشین .»

گفتم : « آره راست می گی . قیافه ی هیچ کدومشون آشنا نیست .»

گفت : « آره پیداست غریبه ان . از محله های بالا اومدن . چاق و چله ترن .»

دستی کشیدم به پهلو و دنده هام و چیزی نگفتم . صبح سردی بود و با انگشت اشاره ام که درون جیب کت ام بود با لیست خریدی که عیال داده بود بازی می کردم . روزها گذشته بود و کاغذ چرک و چروک شده بود. ایستادیم تا مینی بوس شرکت از راه برسد .

 گربه ای که بالای دیوار بود برای گرفتن موش باید پایین می آمد. از آن بالا چیزی نصیب اش نمی شد.

تصادف

+ ۱۳۹۸/۸/۲۰ | ۱۲:۱۹ | رحیم فلاحتی

 

  این روزها در خصوص داستان و داستان نویسی بیشتر از روزهای قبل می خوانم . سعی می کنم گوشه هایی از خوانده ها و شنیده ها و دیده هایم را اینجا به اشتراک بگذارم .شاید مقبول افتد :)

 اگرنویسنده ای بخواهد از تصادف ( چرخش ناگهانی وقایع داستان، بی آنکه قهرمان داستان در آن تغییر دخیل باشد ) قابل قبول در داستان خود استفاده کند، باید حادثه ای تصادفی را علیه قهرمان داستان به کار گیرد .

 استفاده از واقعه تصادفی علیه قهرمان داستان اگرچه بدشانسی غافل گیر کننده ای است، ولی مخاطبین آن را باور می کنند. اما برعکس ، هنگامی که نویسنده حادثه ای تصادفی را به نفع قهرمان داستان به کار گیرد، ارائه ی این تصادف در داستان نشان دهنده ی این است که خلاقیت نویسنده رو به تحلیل رفته است .

 

داستان : علی در حال راه اندازی سیستم آبیاری در دشت های اطراف سمنان است. چنین کاری این منطقه را به واحه ای وسیع بدل می کند. مخارج این کار را دولت می پردازد.

مثال ( حادثه ای تصادفی به نفع قهرمان داستان ) : رئیس جمهور جدید فردی به شدت ضد محیط زیست است. او همه ی بودجه ی طرح های مربوط به محیط زیست را قطع می کند. علی با عصبانیت بیل می زند. ناگهان صدای عجیبی به گوشش می رسد. با عجله زمین را می کند و کوزه ای پر از سکه های طلا - باقی مانده از دوران حکومت مغولان- پیدا و با آن ثروت ، مخارج طرح آبیاری اش را تامین می کند.

بسیار روشن است که نویسنده این شگرد را به کار گرفته تا به راحتی علی را از مخمصه نجات دهد. علی برای به اتمام رساندن طرح خود و غلبه بر مشکل مالی خود دست به عمل قهرمانانه ای نزده است.و برای ادامه ی کار و حفظ اعتبارش نیاز به عمل شاقی ندارد.

مثال ( حادثه ای تصادفی علیه قهرمان ) کار طرح آبیاری علی به خوبی پیش می رود. رئیس جمهور جدیدِ ضد محیط زیست ، بودجه ی او را قطع می کند. کارگران علی با ایثارگری و با مزد اندک به کارشان ادامه می دهند. یکی از کارگران هنگامی که مشغول حفرچاه بوده ، دفینه ای را کشف و آن را با دیگر کارگران تقسیم می کند. همگی علی و زمین اش را رها می کنند و می روند.

  در اینجا چون رویدادی تصادفی علیه علی به کار گرفته شده است ، مانع دیگری سر راه او قرار می گیرد و علی اگر بخواهد قهرمان داستان باقی بماند، باید بر این مانع پیروز شود.

 + برگرفته از کتاب : درس هایی درباره داستان نویسی ، لئونارد بیشاب ، محسن سلیمانی ، نشر سوره مهر ، چاپ ششم ، 1394

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو