من وسواس دارم یا او سادیسم... مازوخیسم ؟!
چند روز است که افتاده ام به خواندن متون قدیمی و در این میان بیهقی خواندن ام گُل کرده . جلد اول این کتاب را از کتابخانه ی عمومی امانت گرفتم. این کتاب را همیشه به خاطر داستان بر دار کردن حسنک وزیر دوست داشته ام . نه این که از بر سرِ دار شدن کسی خوشحال باشم و لذت ببرم ، نه! باید بگویم بیهقی این قضیه را طوری داستانی و مصوّر به رشته ی تحریر درآورده که هر بار که آن را می خوانم بیشتر و بیشتر از هنر او و تسلط اش بر زبان لذت می برم .غرض از این روده درازی این بود که حاشیه ای از این کتاب امانتی بگویم. نفر قبلی و یا یکی از نفراتی که قبل از من این کتاب را امانت برده بوده چنان بلایی سر کتاب آورده که دائم یک پاک کن دست ام است و آن را لابلای سطرها می کشم و تراشه های آن را که مثل چرک بدن آدمی که یک ماه رنگ و روی آب به خود ندیده و زیر دست دلاک فتیله می شوند فوت می کنم. تمام صفحات کتاب خط خطی است . زیر تمام کلمات و عبارات سخت و دشوار و حتی آسانی که بعضاً در پانوشت توضیح داده شده خط کشیده شده. گاه پهن و گاه باریک.و خدا را شکر با مداد. به خود پانوشت ها هم رحم نشده .تمام ششصد و چهل صفحه ی کتاب به همین صورت است.هر بار که کتاب را باز می کنم اعصابم خط خطی می شود. هر بار دو صفحه را پاک می کنم و می خوانم و پیش می روم . خدا خودش رحم کند و جلد دوم این طور نباشد . امروز بعد از چند دقیقه آن قدر تراشه های پاک کن روی سرامیک زیر پایم ریخته بود که مجبور شدم در میانه ی کار بلند شده و آن را جارو بکشم. فکر می کنم این شاق ترین کتابخوانی ام باشد که به یاد دارم. حاضر بودم روزی چند بار دفتر و دیوان بیهقی را آب و جارو کنم ولی به این عذاب دچار نشوم . چند باری خواستم کار را در نیمه رها کنم اما انگار طلسمی در کار بود و نشد. انگار راه چاره ای نیست و باید تا صفحه ی آخر پاک کن دستم باشد ...
.
.