آبلوموف

و نوکرش زاخار

من وسواس دارم یا او سادیسم... مازوخیسم ؟!

+ ۱۳۹۴/۴/۱۷ | ۰۰:۳۲ | رحیم فلاحتی

  چند روز است که افتاده ام به خواندن متون قدیمی و در این میان بیهقی خواندن ام گُل کرده . جلد اول این کتاب را از کتابخانه ی عمومی امانت گرفتم. این کتاب را همیشه به خاطر داستان بر دار کردن حسنک وزیر دوست داشته ام . نه این که از بر سرِ دار شدن کسی خوشحال باشم و لذت ببرم ، نه! باید بگویم بیهقی این قضیه را طوری داستانی و مصوّر به رشته ی تحریر درآورده که هر بار که آن را می خوانم بیشتر و بیشتر از هنر او و تسلط اش بر زبان لذت می برم .غرض از این روده درازی این بود که حاشیه ای از این کتاب امانتی بگویم. نفر قبلی و یا یکی از نفراتی که قبل از من این کتاب را امانت برده بوده چنان بلایی سر کتاب آورده که دائم یک پاک کن دست ام است و آن را لابلای سطرها می کشم و تراشه های آن را که مثل چرک بدن آدمی که یک ماه رنگ و روی آب به خود ندیده و زیر دست دلاک فتیله می شوند فوت می کنم. تمام صفحات کتاب خط خطی است . زیر تمام کلمات و عبارات سخت و دشوار و حتی آسانی که بعضاً در پانوشت توضیح داده شده خط کشیده شده. گاه پهن و گاه باریک.و خدا را شکر با مداد. به خود پانوشت ها هم رحم نشده .تمام ششصد و چهل صفحه ی کتاب به همین صورت است.هر بار که کتاب را باز می کنم اعصابم خط خطی می شود. هر بار دو صفحه را پاک می کنم و می خوانم و پیش می روم . خدا خودش رحم کند و جلد دوم این طور نباشد . امروز بعد از چند دقیقه آن قدر تراشه های پاک کن روی سرامیک زیر پایم ریخته بود که مجبور شدم در میانه ی کار بلند شده و آن را جارو بکشم. فکر می کنم این شاق ترین کتابخوانی ام باشد که به یاد دارم. حاضر بودم روزی چند بار دفتر و دیوان بیهقی را آب و جارو کنم ولی به این عذاب دچار نشوم . چند باری خواستم کار را در نیمه رها کنم اما انگار طلسمی در کار بود و نشد. انگار راه چاره ای نیست و باید تا صفحه ی آخر پاک کن دستم باشد ...

.

.

شاه بچه ی چموش !!!

+ ۱۳۹۴/۴/۱۴ | ۲۳:۱۴ | رحیم فلاحتی

 من از بیهقی در شگفتم . آیا برای نوشتن تاریخ این خاندان باید اینقدر مایه می گذاشت. جمله ی اول و آخر این گزیده قابل تامل است :

  « و از بیداری و حزم و احتیاط این پادشاه محتشم* ـ رضی الله عنه ـ یکی آن است که  به روزگار جوانی که به هرات می بود و پنهان از پدر شراب می خورد، پوشیده از ریحان خادم فرودِ سرای خلوت ها می کرد و مطربان می داشت مرد و زن که ایشان را از راه های نبهره1 نزدیک وی بردندی. در کوشک باغ عدنانی فرمود تا خانه یی برآورند خواب قیلوله2 را، و آن را مزمّل ها3 ساختند و خیش ها4 آویختند چنانکه آب از حوض روان شدی و به طلسم5 بر بام خانه شدی و در مزمّل ها بگشتی و خیش ها را تر کردی. و این خانه را از سقف تا به پای زمین صورت کردند،صورت های الفیه6 ، از انواع گرد آمدن مردان با زنان، همه برهنه، چنانکه جمله ی آن کتاب را صورت و حکایت و سخن نقش کردند. و بیرون این صورت ها نگاشتند فراخور این صورت ها. و امیر به وقت قیلوله آنجا رفتی و خواب آنجا کردی، و جوانان را شرط است که چنین و مانند این بکنند. »

* سلطان مسعود

1ـ نبهره : پوشیده و مخفی 

2ـ قیلوله : خواب نیمروز

3ـ مزمل ها : خم ها و کوزه های بزرگ، حوض های کوچک

4ـ خیش ها : خار سبز یا پارچه ی کتانی نامرغوبی که بر در یا پنجره ی اتاق نهند و آب زنند تا با جریان باد هوای اتاق را خنک کند.

5ـ طلسم : نوشته ای شامل اشکال و ادعیه .

6ـ " الفیه و شلفیه " کتابی مصور از ارزقی هروی شاعر قرن

موج و ساحل

+ ۱۳۹۴/۴/۱۴ | ۰۰:۴۱ | رحیم فلاحتی

دریا 

ساحل از دور به نظاره ایستاده است و من در کنارش . صدای خنده ی دخترکی با زمزمه ی امواج درساحل به هم می آمیزد . برق فلاش دوربین عکاسی ، هم آغوشی ساحل و موج را ثبت می کند . دوباره و چندین باره خاطرات قاب می شوند . برق فلاش و خنده های شیرین و با نمک دختر را بر روی شن های نرم و خیس گام می زنم .

   باد سرد زمستانی اشک به چشمانم می دواند . چراغ های لنگرگاه سوسو می زنند . غول آهنین شناوری ورود خود را نفیر می کشد . مرغ های دریایی به مشایعت آن بال بال می زنند .

   رو به باد به بوسه گاه موج و ساحل می رسم. موجی شتابان پیش می آید . هشدار می دهد که دور باشم و من ناخواسته گامی به عقب می گذارم .

.

پادشاه دلبندم! این دست درازی نیست ...

+ ۱۳۹۴/۴/۱۴ | ۰۰:۲۷ | رحیم فلاحتی

 فرازی از بیانات " خواجه ابوالفضل محمدبن حسین بیهقی "

  «بدان که خدای تعالی قوتی به پیغمبران ـ صلوات الله علیهم اجمعین ـ داده است، و قوت دیگر به پادشاهان. و بر خلق روی زمین واجب کرده که بدان دو قوت بباید گروید و بدان ، راه راست ایزدی بدانست. و هر کس که آن را از فلک و کواکب و بروج داند آفریدگار را از میانه بردارد و معتزلی و زندیقی و دهری باشد و جای او دوزخ بود ـ نعوذ بالله من الخذلان ـ پس قوت پیغمبران ـ علیهم السلام ـ معجزات آمد یعنی چیزهایی که خلق از آوردن مانند آن عاجز آیند. و قوت پادشاهان اندیشه ی باریک و درازی دست و ظفر و نصرت بر دشمنان و داد که دهند موافق با فرمان های ایزد ـ تعالی ـ که فرق میان پادشاهان موید موفق و میان خارجی متغلب آن است که پادشاهان را چون دادگر و نیکوکردار و نیکو سیرت و نیکو آثار باشند طاعت باید داشت و گماشته به حق باید دانست، و متغلبان را که ستمکار بد کردار باشند خارجی باید گفت و با ایشان جهاد کرد . »

* تاریخ بیهقی، آغاز تاریخ امیر شهاب الدین مسعود بن محمود، منوچهر دانش پژوه،نشر هیرمند،چاپ اول، 1376

.

بلاهای از سر گذشته ...

+ ۱۳۹۴/۴/۱۲ | ۱۹:۲۶ | رحیم فلاحتی

  روایت معروفی است که ظاهرا افسانه می نماید، اگرچه بسیار است وقایعی که از شدت غرابت رنگ افسانه گرفته اند. خلاصه اش این که :

  ناصر خسرو وارد نیشابور شد،ناشناس. به دکان پینه دوزی رفت تا وصله ای بر پای افزارش زند. سر و صدایی از گوشه ی بازار برخاست.پینه دوز کارش را رها کرد و مشتری را به انتظار گذاشت و به تماشای غوغا رفت. ساعتی بعد باز آمد با لختی گوشت خونین بر سر درفش پینه دوزیش. در پاسخ ناصرخسرو که چه خبر بود، گفت: « در مدرسه ی انتهای بازار ملحدی پیدا شده و به شعری از ناصرخسرو ـ البته فلان فلان شده ـ استناد کرده بود. علما فتوای قتلش دادند و خلایق تکه تکه اش کردند و هرکس به نیت کسب ثواب زخمی زد و پاره ای از بدنش جدا کرد، دریغا که نصیب من همین قدر شد. »

  ناصر خسرو، کفش را از دست پینه دوز قاپید و به راه افتاد، در حالیکه می گفت : « برادر کفشم را بده! من حاضر نیستم در شهری که نام ناصرخسرو ملعون در آن برده شود لحظه ای درنگ کنم .»

+ نقل از "ضحاک ماردوش " سعیدی سیرجانی ص 18و 19

ترس مخملی

+ ۱۳۹۴/۴/۹ | ۲۲:۵۸ | رحیم فلاحتی

   انگار می خواهد اتفاقی بیفتد . نه اخطاریه و نه احضاریه ای . در این مواقع خبری از دست آویز رسمی نیست و فقط یک حس درونی خبر از حادثه ای بد می دهد . باید به انتظار بنشینی و این انتظاری است خورنده و کشنده که دمار از روزگارت بیرون می آورد .

  صدای ناگهانی به هم خوردن در ، پرت شدن گربه از روی شیروانی و یا ملودی شیش و هشت تلفن همراهت به یک آن می تواند تمام علائم حیاتی ات را قطع کند .

   با دلشوره و نگاهی پر از نگرانی از خانه بیرون می روی .با تردید به همسایه ها و رهگذرها نگاه می کنی . سعی داری چهره ی واقعی شان را از پشت نقاب هایی که زده اند ببینی . یا نه ، نقاب هایشان را روی صورتشان جا به جا کنی . در این مدتی که آنها را  می شناسی می توانی حدس بزنی کدام صورتک مناسب احوال کدام یکی از آنها است.

  می دانی برای خرید بیرون آمده ای . در بین آگاهی و نا آگاهی ات شناوری ، دبه ای ماست به دست می گیری و و غرق نگاه کردنش می شوی . زیرلب تکرار می کنی ماست سفید است ... ماست سفید است ... ماست ...

   اصغر آقای ِ سوپری برای چندمین بار سر تا پایت را برانداز می کند و می گوید : « آقای مداینی اونی که دستتِ دبه ی دوشاب خرماست ...

 

داستان کاملا واقعی

+ ۱۳۹۴/۴/۹ | ۲۲:۵۵ | رحیم فلاحتی

روزی عینک مردی به زمین افتاد

از برخورد شیشه های عینک با زمین ، صدای گوشخراشی برخاست .

مرد با ناراحتی خم شد تا خرده شیشه ها را جمع کند

زیرا پول زیادی برای عینکش پرداخته بود ،

اما در کمال تعجب ، آن را سالم یافت ،

با خود اندیشید : معجزه شده است .

اکنون این مرد ، شکرگزار و ترسیده

این واقعه را اخطاری دوستانه تلقی کرده است ،

پس قبل از هر کاری به عینک فروشی می رود ،

و جا عینکی محکمی می خرد ، لایی دار و دو جداره .

پولی را که برای آن پرداخته نوعی صرفه جویی می داند :

خطر را برای همیشه از عینکش دور کرده است

یک ساعت بعد ، جا عینکی از دستش سقوط می کند ،

او آرام و بی هیچ دلهره ، خم میشود و درون جعبه ،

شیشه ها را خرد خاکشیر می یابد ، مدتها طول می کشد تا به خود بفهماند

که هرگز نمی توان از مشیت الهی سر در آورد ، و در واقع

معجزه اکنون اتفاق افتاده است .

شعر از : خولیو کُرتازار 1914 الی 1984 ـ ترجمه فریده حسن زاده

کلیسای عیسی بن مریم

+ ۱۳۹۴/۴/۴ | ۲۳:۵۹ | رحیم فلاحتی

کلیسای عیسی بن مریم

   سه تا کوچه را که رد می کنم ، همان ابتدای کوچه ی چهارم خورشید با نیزه های بلندش از کنار صلیب روی شیروانی خلیفه گری ارامنه صاف می زند توی چشمم .

   این کوچه با حیاط های پر از کاج سرشار از خاطره است . پایم که می رسد این جا سی و اندی سال تصویر و صدا و همهمه روی ذهنم آوار می شود . کمتر جایی از شهر برای من این گونه است . نمی دانم ، شاید به همین جهت اسم این کوچه را که بی شباهت به خیابان نیست ، گذاشته اند « متروپل » . ترک و فارس و گیلک و ارمنی . انگار کشور هفتاد و دو ملت است اینجا .

   سر صبح که با آندره می رویم مدرسه از او می پرسم : « چرا بالای اون ساختمونا علامت جمع گذاشتن ؟ » پوزخندی می زند و می گوید : « خره! اون علامت جمع نیست ، صلیبه ! » حس می کنم نوک دماغم قرمز شده و دیگر نمی پرسم صلیب چیست و خودم را جلوی مدرسه قاطی بقیه ی بچه ها می کنم و آندره هم می رود سمت یوریک . 

   کلاس سوم بود که فهمیدم صلیب چیست و چرا برای مسیحی ها اهمیت دارد و مقدس است . معلم برای ما توضیح داد که ارامنه اعتقاد دارند حضرت مسیح را مصلوب کرده اند و صلیب را نماد شهادت او می دانند . به همین خاطر یوریک آن روز عکسی را از کلیسا امانت گرفته و با خود آورده بود . هنوز هم وقتی به یاد آن عکس و میخ های درشتی که به دست و پای حضرت عیسی زده بودند و آن تاج خار روی سرش می افتم تمام تنم ریش ریش می شود .

   آندره با بچه های ارمنی زنگ کلاس دینی می رفتند حیاط . بچه زرنگ ها درس می خواندند و بقیه بازی می کردند و ما با حسرت از پشت پنجره آنها را تماشا می کردیم .

   هنوز نگاه سرزنش بار پدرم سر شام آن زمستان که برف زیادی باریده بود یادم می آید . مادر داشت غذا می کشید که یک باره از دهانم پرید : « کاش ما هم ارمنی بودیم . آندره و بچه ها سه روز برای کریسمس تعطیل اند . » همان نگاه پدر کافی بود که تا آخر شب لال مانی بگیرم .

  آندره می گفت : « ما روزهای یکشنبه می ریم کلیسا » راست می گفت . مدیر مدرسه ساعت درس دینی را جوری تنظیم کرده بود ، بچه هایی که دوست دارند به کلیسا بروند . فراش مدرسه آنها را می برد و بعد از مراسم برمی گرداند . کلیسا انتهای کوچه ی عیسی بن مریم بود و تا مدرسه فاصله ی چندانی نداشت .

  یادم می آید یوریک با ساشا و آرتم و بقیه ارمنی صحبت می کرد اما وقتی به آندره می رسید مثل ما فارسی حرف می زدند . زنگ مدرسه خورده بود و توی نم نم بارانی که می بارید بر می گشتیم خانه . طاقت نیاوردم و از آنده پرسیدم : « چرا تو ارمنی حرف نمی زنی ؟»  این بار آن "خری " را که تکیه کلامش شده بود را تکرار نکرد وگفت : « برای اینکه ما روس یم . پدر بزرگم از اوکراین مهاجرت کرده .»

   اولین بار بود که پهلوی او کم نمی آوردم . توی دلم گفتم :« خوش به حال خودم ! هم فارسی بلدم ، هم ترکی و گیلکی .»

  جلوی خانه شان می رسم . پرده های سنگنی پشت پنجره افتاده و خانه سوت و کور است . از سر و روی خانه غم می بارد . می دانم الان مادام خانه است .اما دل و دماغ اینکه به پیر زن سر بزنم را ندارم . دوباره تصویر آن روز که آندره و مادام را بردم فرودگاه می آید جلوی چشمانم . حال و هوای عجیبی داشتند . مادر و پسر انگار آخرین باری بود که همدیگر را می دیدند .

   سعی می کنم قدم هایم را تندتر کنم . اما انگار راهی برای خلاص شدن از این خاطره ی تلخ نیست .

   چندماه بعد از حادثه ی یازده سپتامبر و فرو ریختن برج های دو قلو بود که نشانه هایی سوخته و ذوب شده ی آندره را از آمریکا برای مادام فرستادند . همه اش درون یک قوطی بود .

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو