بلاهای از سر گذشته ...
روایت معروفی است که ظاهرا افسانه می نماید، اگرچه بسیار است وقایعی که از شدت غرابت رنگ افسانه گرفته اند. خلاصه اش این که :
ناصر خسرو وارد نیشابور شد،ناشناس. به دکان پینه دوزی رفت تا وصله ای بر پای افزارش زند. سر و صدایی از گوشه ی بازار برخاست.پینه دوز کارش را رها کرد و مشتری را به انتظار گذاشت و به تماشای غوغا رفت. ساعتی بعد باز آمد با لختی گوشت خونین بر سر درفش پینه دوزیش. در پاسخ ناصرخسرو که چه خبر بود، گفت: « در مدرسه ی انتهای بازار ملحدی پیدا شده و به شعری از ناصرخسرو ـ البته فلان فلان شده ـ استناد کرده بود. علما فتوای قتلش دادند و خلایق تکه تکه اش کردند و هرکس به نیت کسب ثواب زخمی زد و پاره ای از بدنش جدا کرد، دریغا که نصیب من همین قدر شد. »
ناصر خسرو، کفش را از دست پینه دوز قاپید و به راه افتاد، در حالیکه می گفت : « برادر کفشم را بده! من حاضر نیستم در شهری که نام ناصرخسرو ملعون در آن برده شود لحظه ای درنگ کنم .»
+ نقل از "ضحاک ماردوش " سعیدی سیرجانی ص 18و 19