آبلوموف

و نوکرش زاخار

عاشقان را سپردیم به دریای عشق ...

+ ۱۳۹۴/۳/۲۹ | ۱۹:۰۵ | رحیم فلاحتی

 چند وقتی است که افتاده ام روی دور خاطره خوانی. خاطرات دفاع مقدس و دوران اسارت. در بین این کتاب ها نمونه های خوب و تاثیرگذاری هستند که به خوبی حماسه و درد و رنجی را که رزمنده ها و اسرای ایرانی متحمل شده اند نشان می دهند. درد و رنجی که از سوی همسایه ی غربی برما تحمیل شد بسیار مخرب و غیر قابل وصف است و با گذشت سال ها از پایان آن اثرات و تبعات آن هنوز ادامه دارد و تقریبا از نسلی به نسل دیگر انتقال پیدا کرده است.

  در میان این خاطرات شفاهی و گاه اسنادی که در میان کتاب ها آمده در شگفتم که رژیم بعث و صدام ملعون چگونه و به چه ترتیبی این تخم کین را در افرادش کاشت که این گونه بی رحمانه جوانان ما را به خاک و خون بکشند و حتی به اسرای دست و پا بسته ی ما را به فجیع ترین شکل مورد آزار و شکنجه و اعدام قرار بدهند. و روح خبیث و زشت خود را به نمایش بگذارند. زشتی هایی که به نظر من دست کمی از بلایایی که نازی ها بر سر دیگر اقوام آوردند نداشته و ندارد. نمونه ی آخرش را هم که در این روزها شاهد بودیم و هم وطن های عزیزمان چه زیبا آن ها را بدرقه کردند و غواصان مان را به دریایی از عشق سپردند ... و باز نشان دادیم ایران و ایرانی همیشه روح بزرگ و بلندی داشته . به بلندای دماوند ...

و وقتی کتاب پایی که جا ماند  اثر سید ناصر حسینی پور می خوانم، آن جا که در تقدیم نامه ی کتاب نوشته است :

به :

گروهبان عراقی، ولید فرحان، سرنگهبان اردوگاه 16 تکریت.

نمی دانم، شاید در جنگ اول خلیج فارس به دست بوش پدر کشته شده

باشد.

شاید هم در جنگ دوم خلیج فارس به دست بوش پسر کشته شده باشد.

شاید هم زنده باشد.

مردی که اعمال حاکمانش باعث نفرین ابدی سرزمینش شد

مردی که مرا سال ها در همسایگی حرم مطهر جدم،شکنجه کرد.

مردی که هر وقت اذیتم می کرد، علی جارالله، نگهبان شیعه ی عراقی،در

گوشه ای می نگریست و می گریست.

شاید اکنون شرمنده باشد.

با عشق فراوان این کتاب را به او تقدیم می کنم. به خاطر آن همه زیبایی هایی که با اعمالش آفرید.

و آنچه بر من گذشت،

جز زیبایی نبود.

 و ما رایت الا جمیلا !

به این نکته بیش از پیش ایمان می آورم که ایران و ایرانی روح بلندی دارد که هیچ کس را یارای به ذلت کشیدن آن نیست .

شما که دروغ نمی گید ...

+ ۱۳۹۴/۳/۲۱ | ۲۳:۲۷ | رحیم فلاحتی

  نمی دانم چطور شد که امروز گذارم به مقابل چند مدرسه و دبیرستان افتاد ـ یک جورهایی سرگردان بودم تو محله و خیابان ـ کنار در ورودی همه ی آن ها پرده ی عریض و طویلی نصب شده بود که پیامی با این مضمون را اعلام می کرد :

« در این واحد آموزشی برای ثبت نام از دانش آموزان هیچ وجهی دریافت نمی شود .»

 خنده ام گرفت. نمی دانم چرا وزارت معظم آموزش و پرورش هرسال به زور سُمبه و درفش می خواهد این موضوع را به مردم حقنه کند که آموزشش رایگان است . والله! به پیر به پیغمبر الان بدون پول تُف کف دست آدم نمی اندازند چه برسد ثبت نام مدرسه.

  اتفاقا همین الان فیش دویست و چهل هزار تومانی مدرسه ی  آقای پسر که باید قبل از دریافت کارنامه واریز شود رو ی میزم منتظر است . در خیال واریز کردن و نکردن دو دلم که حرف های آقای پسر را به یاد می آورم : « بابا ! آقای مدیر گفت اگه این پول واریز نکنید سال دیگه ثبت نام نمی کنم ... »

جدایی

+ ۱۳۹۴/۳/۲۰ | ۱۵:۱۹ | رحیم فلاحتی

جدایی چون میله ای آویزان در هوا

به سر و صورتم می خورد

هذیان می گویم

می دوم جدایی در پی ام 

رهایی از آن ممکن نیست

پاهایم توان ایستادن ندارند

جدایی زمان نیست ، راه نیست

جدایی ، پلی در میان

از مو باریکتر ، از خنجر تیزتر

از خنجر تیزتر ، از مو باریکتر

جدایی پلی میان ما

حتی اگر زانو به زانو با تو نشسته باشم .

 

ناظم حکمت ـ ترجمه ی احمد پوری

همکار حرفه ای

+ ۱۳۹۴/۳/۱۸ | ۱۵:۵۱ | رحیم فلاحتی

 

  امروز به طور اتفاقی صفحه ی سوالات وبلاگ بیان را می خواندم که به پرسش یکی از کاربر ها برخوردم و تحت تاثیر جواب منطقی و حرفه ای " بیان " ی ها قرار گرفتم .به امید روزهای خوش بلاگفا و دست اندر کارانش ...

 «  •   چرا نظرات من راجع به بلاگفا را در وبلاگ شرکتتان تایید نکردید؟ به آزادی بیان اعتقادی ندارید؟

هر کاربر اختیار کامل بخش نظرات وبلاگ خود را دارد و بر اساس رویه و سیاستی که در نظر گرفته است ممکن است برخی نظرات را تایید یا رد کند. ما هم در وبلاگ رسمی شرکت بیان (bayan.blog.ir) خطوط قرمزی داریم که یکی از آنها اهانت به اشخاص ثالث است. البته در مورد بلاگفا به خاطر شرایط دشواری که مدیر محترم این سایت در آن قرار دارد ما حتی انتقاد به بلاگفا را نیز در وبلاگ رسمی شرکت منتشر نمی‌کنیم. مسلما هیچ‌یک از کاربران بلاگفا به‌اندازه شخص آقای شیرازی ناراحت و تحت‌فشار نیستند و از کاربران خوب بلاگفا می‌خواهیم که به‌پاس خدمات رایگانی که بلاگفا در این سال‌ها ارائه کرده است، شرایط را درک کنند و صبوری بیشتری از خود نشان دهند. امیدواریم بلاگفا نیز هرچه زودتر از این شرایط خارج شود و مجددا به سرویس‌دهی بپردازد. »

گوش شنوا

+ ۱۳۹۴/۳/۱۲ | ۲۲:۵۱ | رحیم فلاحتی

  در محیط پیرامون مان از خانه گرفته تا محل کار و الی آخر اختلاف نظر وجود داشته و دارد و راه گریزی از آن نیست . مدیریت و بکارگیری مناسب از این دیگرگونه اندیشیدن و تنوع سلیقه و نظر و احترام به آنها می تواند موجب رشد و شکوفایی هر نهادی شود . در این میان هنر و ادبیات از این مقوله جدا نیست . افکار و اندیشه ها در تقابل و برخورد با یکدیگر ورزیده و کارآمدتر می شوند و باید مجال زور آزمایی و مبارزه ی تن به تن را در میان گود به آنها داد .

   چه خوب بود در خانواده ی بزرگی که داریم هر کسی این اجازه را پیدا می کرد تا صدایش را به گوش دیگران برساند و کاش می دانستیم و  باور می کردیم که گوش های شنوای اطرافمان تفاوت صدای ناهنجار و تحریر قناری وار را می دانند و هیچگاه شیفته ی قارقاری که از میان باغ سرما زده ی لخت وعور می آید نخواهند شد .

   هرچند می دانیم زیبایی زندگی به کنار هم بودن این تضادهاست . اگر کلاغی نبود و صدای گوش خراشی ، چه کسی به زیبایی آواز قناری پی می برد ؟!

   برای آغاز اولین گام خوب گوش کردن است .

ستوده ی جاهلان

+ ۱۳۹۴/۳/۱۲ | ۲۲:۴۸ | رحیم فلاحتی

  گویند روزی افلاطون نشسته بود با جمله ی خواص آن شهر ، مردی به سلام وی در آمد و بنشست و از هر نوعی سخن می گفت . در میانه ی سخن گفت : ای حکیم امروز فلان مرد را دیدم که حدیث تو می کرد و تو را دعا و ثنا می گفت : که افلاطون حکیم سخت بزرگوار ست و هرگز چو او کس نباشد و نبوده است . خواستم که شکر او به تو رسانم . افلاطون حکیم چون این سخن بشنید سر فرو برد و بگریست و سخت دلتنگ شد . این مرد گفت : ای حکیم از من تو را چه رنج آمد که چنین دل تنگ شدی ؟ افلاطون حکیم گفت : مرا ای خواجه از تو رنجی نرسید و لکن مصیبتی از این بزرگتر چه باشد که جاهلی مرا بستاید و کار من او را پسندیده آید ، ندانم که چه کار جاهلانه کرده ام که به طبع او نزدیک بوده است و او را خوش آمده است و مرا بستوده ، تا توبه کنم از آن کار . مرا این غم از آن است که هنوز جاهلم  ، که ستوده ی جاهلان هم از جاهلان باشند . 

نقل از " قابوسنامه " تصحیح سعید نفیسی ـ چاپ مروی 1368 ص 24

ای تاک

+ ۱۳۹۴/۳/۹ | ۰۱:۵۰ | رحیم فلاحتی

ای تاک ، چرا می ستایی ام ؟ این من بودم که تو را بریدم ! من سَنگ دل ام .از تو خون می رود : ستایش ات از ستمگریِ مستانه ام چی ست ؟

   تو می گویی : « آن چه کامل شده است ، هر آن چه رسیده است ، مرگ می خواهد ! » درود ، درود بر تیغ انگوربُر ! اما آن چه نارسیده است ، زیستن خواهد ، دردا !

   رنج می گوید : « گم شو ! برو ، ای رنج ! » اما هر آن چه رنج می برد ، زیستن خواهد تا رسیده و شاد و مشتاق شود :

   مشتاق چیزهای دورتر ، برتر ، روشن تر . آن چه رنج می برد ، چنین می گوید : « من خواهان وارث ام ، خواهان فرزند ام ، خود را نمی خواهم .»

   اما لذت نه خواهان وارث است نه فرزند . او خود را می خواهد ، جاودانگی را ، بازگشت را . او همه چیز را جاودانه همان گونه که هست می خواهد .

   رنج می گوید : « بشکن ، خونِ خویش بریز ، ای دل ! ای پا ، بگرد ! ای پَر ، بپر ! ای درد ، برخیز ، برشو ! » باری ، بیا ، ای دلِ پیر : « رنج می گوید گم شو » 

نقل از " چنین گفت زرتشت " ترجمه ی داریوش آشوری ـ نشر آگه ، جیبی ، 1388 ، ص 544

دو رباعی از هاتف

+ ۱۳۹۴/۳/۹ | ۰۱:۴۶ | رحیم فلاحتی

یک لحظه کسی که با تو دمساز آید

                                              یا با تو دمی همـــدم و همراز آید

از کوی تو گر سوی بهشتش خوانند

                                            هـــــــــــرگز نرود و گـــر رود باز آید 

                                    *  *  *

گر فــــــاش شود عیوب پنهـــانی ما

                                          ای وای به خجلت و پریشــــانی ما 

ما غره به دین داری  و شاد از اسلام 

                                        گــــــبران متنفر از مسلمــــــــانی ما

دیوان هاتف اصفهانی ـ چاپ مروی 1369

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو