آبلوموف

و نوکرش زاخار

از خودم بپرس !!!!

+ ۱۳۹۷/۲/۱۱ | ۲۱:۱۵ | رحیم فلاحتی

   از خودم می پرسم : « هی! فلانی به چی فکر می کنی ؟ »

خودم کمی مکث می کند و می گوید : « به هیچی ! ....... به فیلتر شدن تلگرام . به روز کارگر . به آدم هایی که از همین کانال های تلگرامی ارتزاق می کردند. به همون هایی که یک شبه با فعل ناصواب یک عده رو از نون خوردن می اندازند. به رییس دولتی که آخر نفهمیدیم رییس است یا به قول گیلک زبانان عزیز « والیس والیس !» و آن قاضی نامحترم چه روزی را برای اجرای حکم فلیتر تلگرام انتخاب کرده . و ... »

  فکر است دیگر، هزارجا می رود . حالا دور ازجناب ،شما سخت نگیرید! پاچه ام پاره شود فردا شلوار ندارم تن ام کنم و برای حمالی بروم . شما سخت نگیر !

بنشین و بخوان ، جان !

+ ۱۳۹۷/۲/۹ | ۱۷:۳۷ | رحیم فلاحتی

    نشسته ام به ورق زدن نامه ها، جان ! همه ی آن نامه هایی که روی کاغذ کاهی نوشته ام و عکس شان را برایت فرستاده ام. تکنولوژی مزیت های زیادی دارد و یکی از آنها سرعتش . من آن حس نوستالژیک نامه نگاری سنتی را با قلم و کاغذ تلفیق می کنم و می گذارم کنجی از دلم که تو تمامش را تصرف کرده ای . بنشین و آرام بخوان شان . دوباره و چندباره بخوان شان ! هربار می توانی ذره ای از من را در آن بیابی، جان !

در میان کاکوها

+ ۱۳۹۷/۱/۱ | ۱۷:۲۷ | رحیم فلاحتی

  سال تحویل را در راه شیراز بودیم . و چه خاطره سازی فوق العاده ای شد . بعد از بیست و اندی سال فرصتی پیش آمد تا کمی بهتر و بیشتر این شهر را ببینم و از عطر بهارنارنج اش مست شوم . 

اسفندی خاطره انگیز

+ ۱۳۹۶/۱۲/۲۸ | ۱۷:۱۴ | رحیم فلاحتی

   در این ماه پایان سال با دوست هنرمندی آشنا شدم که روزهای سخت تنهایی را برایم رنگ شادی زد و معنی دوباره به زندگی ام بخشید .

  فهمیدم در کنارش می توانم خیلی چیزها یاد بگیرم !

  ممنونم جان !

فراز و نشیب

+ ۱۳۹۶/۱۱/۱۸ | ۱۰:۳۳ | رحیم فلاحتی

   روزهای عجیبی را گذراندم . اتفاق های عجیبی که برایم تازگی داشت . از مهاجرت ودستگیری و دیپورت شدن تا از هم پاشیدن زندگی . فراز و نشیب عجیبی بود و هست و همچنان ادامه دارد.

آنچه باقی می ماند

+ ۱۳۹۶/۱۰/۱۹ | ۱۰:۳۳ | رحیم فلاحتی

خاطرات خوب به زندگی معنا می بخشد

اما اغلب در میان خاطرات بد غرق شده اند

ما چیزی فراتر از خاطرات نیستیم

خاطرات خوش باور نکردنی

غم عمیق

قدر دانی

غرور

و باز غم ناراحتی

حس گناه

دلسوزی و پشیمانی ...

اما قوی ترین خاطراتی که با می ماند

عشق است!

و در آخر امید

امید ...

عشق و امید!

دژی که تسخیر می شود

+ ۱۳۹۶/۹/۲۷ | ۱۱:۳۴ | رحیم فلاحتی

آنگاه که تو در قامت بُتی پدیدار می شوی

تمام فرشتگان

در عرش

فریاد می زنند:

« ان الله جمیل و یُحب الجمال »

قلبی می لرزد

شرحه شرحه می شود

و یا به تسخیر در می آید .

.

.

تقدیم به : م نصرالهی عزیز 

ذهن پلید سرکش

+ ۱۳۹۶/۹/۱۷ | ۲۲:۰۹ | رحیم فلاحتی

   محیط کارگری جای عجیب و غریبی است . البته باز به نوع شخصیت آدم هایی که دور هم گرد می آیند بستگی دارد. سن و سال،میزان تحصیلات و قومیت های مختلف و شاید هزاران دلیل دیگر هم می تواند در کنار هم از دلایل عجیب بودن این محیط باشد.

  از عجایب این دوستانی که من در جمع شان هستم و از دانشجو در میان شان وجود دارد تا فرد کم سواد اینکه برای رهایی از کسالت روزمرگی و ایجاد جوی شاد در محیط کار به قول خودشان، با هم شوخی های رکیک می کنند و مدام آل ت ه ا ی خود را حواله ی همدیگر و ناموس هم می کنند . سر به سرهم گذاشتن و گفتن چرندیات موضوعی پیش پا افتاده است .

  چند روزی ست که این موضوع فکرم را مشغول کرده است .آیا مورد خطاب قرار دادن دیگران با الفاظ زشت در موقعیت های عادی برای مان لذتبخش است ؟ یا تحقیر دیگران چنین لذتی را برای ما حاصل می کند؟ اعضای بدن مان چه لذتی در این میان می برند مگر ذهن پلیدمان از تحقیر دیگران .

حنجره ی خراشیده ی مرد

+ ۱۳۹۶/۹/۱۷ | ۰۹:۳۱ | رحیم فلاحتی

  صبح زود . خیلی زود. از خانه می زنم بیرون. خیابان هاشمی را با گام های تند زیر پا می گذارم . و می روم به سمت غرب ـ مثل جاییکه شیفته ی آن هستیم ـ اما این بار به قصد رسیدن به سرویس شرکت. نرسیده به تقاطع سعیدی چند نفر جلوی خانه ای جمع شــــده اند. چند نفری هم از پنجره های اطراف سرک می کشند. با کنجکاوی به آن ها نگاه می کنم . دنبال دلیل جمع شدن آنها هستم که صدای فریاد مردی مو بر تنم سیخ می کند : « کمک کنید خونه م آتیش گرفته ... »  مثل درختی سرجایم خشک می شوم. چشم می گردانم. اثری از آتش نمی بینم. دوباره صدای مرد به گوش می رسد. « کمک ...  کمک خونه م ... آتیش ... » همسایه ها هنوز ایستاده اند. نمی توانم موقعیت  آتش را ببینم. صدای مرد با حنجره ای خراشیده بلند می شود و این بار با صدای آژیر در هم می آمیزد . نفس راحتی می کشم. می دانم که در خلوت صبح آتش نشان ها سریع تر از هر وقت خودشان را خواهند رساند. وقتی کمی بالاتر به تقاطع می رسم خودروی آتش نشانی مکثی می کند . راننده به من نگاه می کند . با دست اشاره می کنم برود پایین تر . پُرگاز دور می شود .

  عصربعد از روزی پرکار و خسته کننده به خانه بر می گردم .  دوباره همان مسیر صبح . و یادآوری اتفاقی که در محل افتاده بود.هنوز صدای کمک خواهی مرد توی گوش ام است . امیدوارم خانه اش آسیب جدی ندیده باشد !

از آینه ی بغل پشت سرت چه می بینی ؟

+ ۱۳۹۶/۹/۱۶ | ۲۱:۲۱ | رحیم فلاحتی

  بعد از آن همه ماجرای تلخ دوباره آمده سراغم . نمی دانم یعنی همه ی آن روزهای پرکینه و عداوتی که نسبت به من رواداشت را فراموش کرده. زمان زیادی از آن روزهای تلخ نگذشته که بگویم مشمول مرور زمان شده باشد و من هم خودم را بزنم به فراموشی.

  چگونه آن روز بارانی را فراموش کنم که با کلوچه ی محلی داغ رفتم سراغش و خواستم یک تُک پا تا جلوی ساختمان بیاید تا کمی باهم حرف بزنیم اما او مرا پشت تلفن با لعن ونفرین بدرقه کرد . چگونه فراموش کنم شب هایی را که برای دیدنش زیر پنجره ی خانه اش ایستادم و جواب پیامک وشب بخیر مرا با دشنام داد . و بدتر از آن عملی را مرتکب شد که من از آوردن اسمش نفرت داشته و دارم ... یک طرفه به قاضی رفت و حالا برگشته... همیشه آدم افراط و تفریط بوده . گاه در مهربانی بی حد و حصر و گاه در بدی . این را بارها به خودش هم گفته ام .

  آدم دیگری شده ام . دلم برای خیلی چیزها تنگ نمی شود. دیگر خاطرات مشترک گذشته در ذهنم رفته رفته کمرنگ می شوند. آن هجوم آزار دهنده ی گذشته را ندارند. آدم دیگری شده ام . شاید سرد و بی احساس. شاید ؟!

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو