آبلوموف

و نوکرش زاخار

خون بازی

+ ۱۳۹۷/۶/۲۴ | ۲۱:۱۲ | رحیم فلاحتی

  سیر نزولی از کشتار شتر و گاو و گوسفند به خروس !

 آیا ما دلرحم تر شده ایم ؟ 

آیا اوضاع اقتصادی خراب است ؟ ما خودمان خرابیم ؟ خراب داریم ؟ خراب شده ایم ؟ هابیل نقص فنی داشت یا قابیل خراب بود ؟ راستی فرزندان بنی بشر چگونه ازدیاد نسل پیدا کردند؟ زبانم لال زنای با محارم ؟ اصلن بی خیال !

آیا خرافه و دفع چشم زخم ما را به اینجا کشانده که خون در برابر خون بدهیم ؟

چه بازی سرخی ست که بشر دچار آن است !

  بی خیال! برویم پای سفره تا سوپ خروس از دهان نیفتاده ...

پ.ن : لطفن به قیمت ها توجه نکنید !قیمت های درج شده  براساس دلار 3800 تومانی محاسبه شده که پدران ما شاید به خاطر داشته باشند !

عکس 1

+ ۱۳۹۷/۶/۲۳ | ۲۲:۵۹ | رحیم فلاحتی

ستاره ها را بنگر جان !

+ ۱۳۹۷/۶/۲۳ | ۱۱:۵۰ | رحیم فلاحتی

   سلام جان

    شاید این روزها در حال مرور مطالب این وبلاگ باشی. این که ندیده و نشناخته این همه برای تو نوشته ام و تو بعد از سال های مدید این نوشته ها را یافته ای و می خوانی و در تعجبی ! .... چه می توانم بگویم ؟ چه بگویم از این همه بی خبری نسبت به هم و این که چرا سرنوشت ما را در مسیری گذاشته بود که از هم دور و دورتر می شدیم. و چه شد که همدیگر را یافتیم و حال تو به همه ی نامه های بی جوابم جواب می دهی . هر چند به واقعی بودن حضورت شک می کنم. ...یادت می آید آخرین بار با انگشت اشاره صورتت را لمس کردم تا واقعیت حضورت را دریابم ؟!

  و حالا حکایت من شده  قصه ی یکی آن دو زندانی : 

 « دو زندانی از پشت میله ها بیرون را می نگریستند ... یکی گِل و لای را می دید و دیگری ستارگان را !»

  و حالا من به اتفاق تو در حال تماشای ستارگانم ...

  ممنونم جان !

 

بر منکرش ... بشمار!

+ ۱۳۹۷/۶/۲۲ | ۲۳:۱۰ | رحیم فلاحتی

  این روزها احوال خیلی ها را می شود از بالا و پایین رفتن دلار تشخیص داد. نمی خواهد زحمت احوالپرسی از اطرافیان را به خودمان بدهیم . شنیدن اخبار یاس آور رسانه ها کافی ست  و یا دیدن پدر و مادری که برای خرید پوشک بچه و یا شیر خشک به سوپر مارکت یا داروخانه ای مراجعه کرده اند. و یا برادر که از تعمیرگاه می آید و دور از جان عزیزی از دکتر،خلاصه بعد از دو سه سالی ثبات نسبی قیمت ها دوباره اسب افسار گسیخته ی گرانی برما تاخته است و هیچ فریاد رسی نیست وانگار مسئولین در خواب زمستانی هستند. راستی از حال خانواده هایی که بچه ی مدرسه ای دارند خبر دارید ؟

  جناب پرزیدنت چه کاره اند؟ شب کارند یا روز کار ؟اضافه کارشان قطع شده یا نه ؟ اصلن تا به حال طعم تعدیل نیرو را در محل کارشان چشییده اند؟ شرکت شان ورشکست شده است ؟ تا به حال شده چندین و چند ماه حقوق نگرفته باشد؟

  در این همه سالی که از خدا عمر گرفته ام تا به حال چنین اوضاعی ندیده بودم . کاسب ها مدام با نوسان قیمت دلار فی را بالا می برند و به خیال خام ما پایین می آورند. پایین می آورند . پایین می آورند. پایین ... پایین ...

....

....

....

لطفن مراقب شلوارهایتان باشید !

  پایین خواهد آمد.

                    پایین

                          پایین تر

                                         بر منکرش ...         بشمار !

 

تابستان و امتحانش

+ ۱۳۹۷/۵/۸ | ۱۷:۳۲ | رحیم فلاحتی

   چقدر سریع تابستان آمد و ترم اول با امتحاناتش به پایان رسید. بعد از سال ها رشته ای مورد علاقه را دنبال می کنم. کار و تماشای فیلم و فرصت های اندک برای مطالعه . و باز هم کمک های جان برای جمع آوری مطالب و تحقیق ها .

بازی با غداره بند

+ ۱۳۹۷/۴/۲۵ | ۲۲:۳۶ | رحیم فلاحتی

   زنگ می زند. جواب نمی دهم. دیدن اسمش اعصابم را سست می کند. کمی رعشه در دست هایم می افتد و سیستم اعصابی که انگار  به یکباره موتورش به ریب زدن افتاده. از گزینه ی پیام از پیش آماده ی تلفنم استفاده می کنم :

Sorry. I can,t talk right now.

  - « بیشعور تلفن ات رو جواب بده ! »

  + « سلام ! لطفن کاری داری پیام بده !»

  - « برو گم شو عوضی بیشعور دیگه غلط می کنی به ارشیا زنگ بزنی وقتت رو بذار واسه اون زنِ ...

  + « چی شده دوباره ؟ »

  +« خانم عاصفی باز چی شده ؟ چرا ناراحتی پیش میاری ؟ مگه من باهات کاری دارم ؟ »

  + « سر کلاسم »

  + « بیشعوری و عوضی و آشغال بودن من الان یکسالِ که تایید شده و الان تو سطل آشغالم .»

  +« باید چه کار کنم ؟ یادت رفته ما دیگه یک سالِ نسبتی با هم نداریم ؟»

  + « شما بفرما »

  جوابی نمی آید و من همچنان در فکر بازی های این روزگار غدارم .

تو کجای کاری اخوی ؟!!!

+ ۱۳۹۷/۴/۱۳ | ۲۰:۳۳ | رحیم فلاحتی

  روز عجیبی بود . نه ! شاید من اینطور فکر می کنم. سیزدهم ماه تیرو عدد نحسی که فکر می کنی هرلحظه گریبانت را خواهد گرفت و تیری حواله ات خواهد کرد. با این حال این حرف ها را می گذاری به حساب خرافات و سعی می کنی از کنارش بگذری. یک خبر خوب در محل کار برای واحدی با آینده ی شغلی بهترآبی است که بر روی آتش خرافات ریخته می شود .

  از شرکت زده ام بیرون . دوازده ساعت کار رمق ام را گرفته. سرویس شرکت بنزی است که یک شاه و یک امام و رهبری جانشین وی را به خود دیده است . نه کولر دارد و نه حتی پرده ای که جلوی آفتاب سوزان را بگیرد. با همکارها تصمیم می گیریم بقیه ی مسیر را با اتوبوس BRT برویم  و از تهویه ی مطبوع آن لذت ببریم .

  در میان مسیر غرق لذت بودم که اتوبوس ایستاد. چند دقیقه ای توقف کرد . خیلی معطل شده بودیم . سرک کشیدم . راننده در همین حین اعلام کرد: « از اتوبوس پیاده شید راه بند اومده ! »  سریع نحسی سیزده در ذهنم نمودار شد . پیاده شدم و با غیض گفتم : « بخشکی شانس !» اما دیدم مسافرها با عجله به سمت اتوبوسی در حال حرکتند . کمکی آمده بود. از اینکه خیلی زود قضاوت کرده بودم وجدان درد گرفتم . دوباره راه افتادیم. و همچنان در لذت خنکای تهویه ی مطبوع . به ایستگاه نزدیک که شدیم سعی کردم خودم را به درب اتوبوس نردیک تر کنم و بلافاصله پیاده شوم . اما اتوبوس همچنان پرگاز به مسیرش ادامه داد. فریاد زدم : « آقای راننده ایستگاه نگه دار ! » اما بجز صدای راننده مسافرها بودند که جواب می دادند:« داداش اینجا که ایستگاه نداره ...» ! و غرغر هایشان بلند شد . و من در مسافتی دورتر از ایستگاهم پیاده شدم و به اجبار مسیر رفته را با تاکسی برگشتم. 

  با این احوال هنوز نمی دانستم عدد سیزده نحس است یا نه ؟!!!!!

جان و جانی

+ ۱۳۹۷/۴/۱۳ | ۰۰:۴۱ | رحیم فلاحتی

 

   این ماه های بهار و تابستان به اندازه ی تمام عمر رفته نامه نوشته ام . نامه هایی روی کاغذ کاهی که همواره مرا سرشار از اشتیاق به نوشتن می کنند.هر روز به انبوه صفحاتی که روز به روز قطورتر می شوند نگاه می کنم و دست می کشم. گاهی اوقات روزی هشت تا ده صفحه. نامه هایی با مخاطب خاص که آنها را بی جواب نمی گذارد. هر نامه ای با نامه ای پر احساس تر و موشکافانه تر پاسخ داده می شود.

  من خطاب می کنم: سلام جانی   

  او خطاب می کند : سلام جان

  و کلماتی که رج می شوند تا شاید گوشه ای از باورها و سلیقه ها و خواسته های هم را در پیش چشم دیگری نمایان تر کند و نظر او را جویا شود و امکان های دیگری را بسنجد .

  و همچنان این روند ادامه دارد . شاید روزی این مجموعه سر و شکلی بگیرد برای کنار هم قرار گرفتن با اسم نامه های جان و جانی .  به امید آن روز !

ه

جناب خان ما را دریاب !

+ ۱۳۹۷/۳/۲۱ | ۲۲:۵۳ | رحیم فلاحتی

   آمدم مطلبی بنویسم دو پیامک رسید. به فاصله ی زمانی ده دقیقه . اولی خبر داد که از حجم بسته ی دو گیگا بایتی ام دویست مگابایت باقی مانده و دومی هم اعلام کرد که حجم بسته ام به پایان رسیده است . نمی دانم چطور امکان دارد برای دیدن و به روز رسانی مطلب یک وبلاگ دو گیگ اینترنت مصرف شده باشد ؟!!!!

  نمی دانم آیا اینجایی که من ایستاده ام سر گردنه است جناب رایتل محترم ؟! جنابِ خان ؟! لطفن کمی هوای رعیت را داشته باشید !

تناول به قید چهار تکبیر

+ ۱۳۹۷/۳/۲۰ | ۲۲:۵۲ | رحیم فلاحتی

  من در ایران زندگی می کنم. مهد اسلام و سرزمین تشیع . ماه رمضان است و همه ی ما روزه دار و به فکر عبادت .اما از این « ما» یی که گفتم یک عده ی قلیل هستند که هنوز به راه مستقیم رسیدن به خداوند ایمان دارند و درک نکرده اند که از بیراهه هم می توان به خدا رسید.

  از میان خیل رهروان،ما از آنهایی هستیم که به بیراهه رفتن علاقه داریم و یکی ازبیراهه ها، خوردن و آشامیدن در ماه رمضان است وشکر و ستایش پروردگار بابت نعمت های فراوانش و ایراد بر جماعتی که بی درک رحمانیت و رحیم بودن خداوند سعی درآزار جسم به بهای خرید بهشت دارند. از قضا در ماه رمضان هزارو چهارصدو سی و نه هجری با تنی از همکاران جمع بودیم و وقت ناهار افتاد و سفره ای گسترده شد و هرکس به وسع و توان ظرف غذایی به میان آورد. مرا که ترک شهر و دیار کرده ام و ایام به مجردی می گذرد قوطی ماهیِ تنی همراه بود و مابقی از خورشت و چلو هر یک با عطر و بویی .

  ظروف و محتویات آن ها یک یک گرم شد و به سفره نهاده شد. در این میان ظرفی فراموش شد که گرم کردنش را سپردیم به ایمان بختیاری که خدایش حفظ کناد، از دلاوران و غیور مردان لُر که به جوانمردی شهره بود. برخاست و از اتاق خارج شد. ما به تناول مشغول بودیم که در را باز کرد و گفت: « داخل آن بطری نوشابه که کنار راه پله بود نفت بود آیا؟... من کمی از آن را داخل ظرف غذا ریختم که بخار نفت به مشامم رسید. این چطور امکان دارد ؟

  ما همگی با دیده ی تحیّر او را می نگریستم و جملگی بر هوش و درایتش چهار تکبیر گفتیم!!!!

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو