آبلوموف

و نوکرش زاخار

نمک زمین

+ ۱۳۹۸/۳/۲۰ | ۰۰:۲۱ | رحیم فلاحتی

 

  دیشب دقایقی از فیلم مستند « نمک زمین » را تماشا کردم. یک مستند فرانسوی – برزیلی به کارگردانی ویم وندرس  و ژولیانو ریبیرو سالگادو که در سال دوهزار و چهارده اکران شده است. شروعی فوق العاده داشت. با عکس هایی تاثیرگذار از یک عکاس برزیلی به نام سباستیائو سالگادو . عکاسی که با عکس هایش از گستره ی زمین و طبیعت و مردمان گوناگون ، روایت گر بخشی از فجایع انسانی و طبیعی و رخدادهای هولناک تاریخ معاصر جهان بوده است. عکس های سیاه و سفیدی از معادن طلای برزیل که همان ابتدا منِ مخاطب را مسخ و میخکوب کرد. آنقدر با قدرت این مواجهه صورت گرفت که برای لحظاتی نامه ای را که باید برای تو می نوشتم ، فراموش کردم.

  به اجبار تماشای ادامه ی فیلم را رها کردم . باید به چند سوالی که کرده بودی جواب می دادم. سوال هایی که باید جواب های شان راهی برای درک متقابل می شد. و رفع سوء تفاهم ها . پس نوشتم و نوشتم و جواب دادم .

  بعد ازنامه نگاری به تماشای ادامه فیلم نشستم. دیدن قبیله ای از انسان های بدوی اندونزی در این فیلم که سباستیائو برای عکاسی به میان آن ها رفته بود مرا به این فکر واداشت که چطور می شود یک سری افکار و دیده ها و شنیده ها در یک راستا و زمان قرار می گیرند تا اشتغالی ذهنی و فکری را در فرد بوجود آورند؟ این را از این جهت می گویم که چند وقتی بود به چگونگی انتخاب پوشش در انسان ها فکر می کردم. به انسان های اولیه . به این سوال می اندیشیدم که چطور و از چه زمانی انسان احساس کرد باید قسمت هایی از اندام خود را بپوشاند. و چطور شده بود که هنوز انسان هایی در گوشه و کنار جهان یافت می شدند که به این درک نرسیده بودند و به صورت کاملن برهنه در کنار هم زندگی می کردند. و این تصاویر مستند شاهدی بر این ماجرا شده بود.

  هرچند در این فیلم جوابی برای این چرایی وجود نداشت و فقط گوشه ای از از این کره ی خاکی به تصویر کشیده می شد اما من هنوز به آدم و حوای رانده شده فکر می کردم. هبوط آنها به چه صورت اتفاق افتاده بود؟ آیا تفهیم شده بودند که بر روی زمین لخت و عور ظاهر نشوند؟ این آیین و سنن و عرف زاییده ی عقل بود، یا احساس ؟ ما از ابتدا تا به امروز چه بازی هایی را از سرگذرانده بودیم ؟ و غایت این بازی به کجا می انجامید ؟ و سوال های بی جوابی که بر سرم آوار می شد ...

   غرق در این افکارم که پیامک ات را روی صفحه ی نمایشگر گوشی می بینم . از جواب هایم در نامه راضی بوده ای . به این فکر می کنم که آیا این دغدغه ی فکری را با تو در میان بگذارم یا نه ؟

  جمله ام را این طور به پایان می رسانم : ممنونم که فیلم « نمک زمین » را برایم آوردی ! خیلی فکری ام کرد. در اولین فرصت باهم در موردش صحبت کنیم !

 وکلید ارسال را می زنم ...

!Lütfen

+ ۱۳۹۸/۲/۲۵ | ۱۰:۳۵ | رحیم فلاحتی

رجب طیب اردوغان

 Lütfen Amerika’nın İran’la savaşmasına

!izin vermeyin

  

    در یکی از شلوغ ترین خیابان های استانبول به کمک محافظانش راه باز می کند. خیابانی که هر لحظه از روز شب گردشگران در آن پرسه می زنند و خرید می کنند و می خورند و می نوشند و دنیا را متفاوت تر از سرزمین خود تجربه می کنند. و چه بسیار ایرانی که در هر سفری که به استانبول داشته باشند خیابان استقلال را فراموش نمی کنند. و برای من هم این خیابان همراه با خاطرات خوش است . 

  اما اینبار دیدن ویدیویی از ورود رجب طیب اردوغان به این خیابان و التجا یک ایرانی به او سخت غمگینم کرد. در تاریخ ایران همواره پناه بردن از ظلم و تعدی دیگران به مامنی دیگر رواج داشته است. از پناه بردن به صحن امامان و امامزادگان تا سفارت های روس و انگلیس. اما اکنون باوجود سیستم های عریض و طویل قضایی و محاکم بین المللی چه اتفاقی می افتد که " محمود" معاصر در شاه عبدالعظیم الحسنی بست می نشیند و هموطنی دیگر در دیار عثمانی از " رجب " درخواست می کند :« لطفن اجازه نده ایران و آمریکا با هم وارد جنگ بشن ! » 

  هموطن جوانی که پشت اش به دوربین است و چیزی از حالت چشمان و صورت اش نمی بینم تا لااقل کمی بیشتر از حس و حالش را درک کنم. اما می دانم غمی بزرگ درد دل دارد . با این حال هنوز به چرایی این خواسته اش فکر می کنم. به دلیل این عملش در سرزمینی دیگر و در مقابل رئیس دولتی بیگانه ؟!!

 

+ لینک ویدیو در اینستا

+ عکس از : آبلوموف 

همپای هم می رفتیم ...

+ ۱۳۹۵/۵/۲۹ | ۲۲:۰۶ | رحیم فلاحتی

  چه فرقی می کرد خورشید در کدام سمت آسمان بود؟ هرچه بود بازی نور بود و برگ ها و رودخانه ای محصور در میان درختانِ سبز و بلند.

  من همپای رود می رفتم. بی واسطه. با پایی برهنه و کف پایم حسی ناب و شگرف را تجربه می کرد. سنگ ها را، شن ها و ماسه های لب آب را و آب را .

  در انعکاسی نه چندان دور انگار همزادی پابه پای من می آمد و او هم در این لذت بی واسطه شریک بود. می آمد و می خندید. انگار از تمام وجود. از خنکای آب . از نیرویی که انگار از تک تک سلول های تحتانی بدن مان خود را بالا می کشیدند. از حس درخت بودن. از حس ریشه دواندن.  از تماشای یکدیگر و لبخند که با هر دو مان قدم می زد.

  ما در میان جنگل های شمال مسحور شده بودیم. مسحور نیروی قدرتمند شادی و این هنوز همراهمان است ...

از تاریخ معاصر تا بواسیر

+ ۱۳۹۴/۱۰/۲۸ | ۱۵:۲۲ | رحیم فلاحتی

  امروز کک این که تاریخ معاصر بخوانم افتاد به تنبانم. برای همین به قصد کتابخانه ی عمومی از محل کار زدم بیرون. باعث این کک افتادگی هم مستندی کسل کننده و یکطرفه ای از وقایع درگیری های آمل در ابتدای انقلاب بود. اول تا آخر فیلم قرائت کیفرخواست اسدالله لاجوردی بود و متهمین صمٌ بکم نشسته بودند. علاقمند بودم از اقداماتی که دوطرف مرتکب شده بودند و نحوه ی دستگیری گروه کمونیستی" سربداران جنگل " بیشتر بدانم ولی فیلم کاری در این رابطه نتوانست انجام بدهد و این کنجکاوی را کمی ارضاء کند.  

  وارد کتابخانه که شدم کتاب قبلی را به مسئول کتابخانه تحویل دادم و اجازه خواستم برای انتخاب کتاب به مخزن سری بزنم. قبل از اینکه وارد مخزن شوم صدای یکی از کتابدارها به گوشم رسید. به صدای بلند با تلفن همراهش صحبت می کرد. چون می شناختمش به اسم سلام و علیک و مثلن اعلام حضور کردم. بی توجه همانطور به مکالمه ی پر شورش ادامه داد. من دنبال قفسه ی کتاب های تاریخ بودم و او سرگرم چاق سلامتی به فامیل.

  در بین قفسه ی کتاب ها رنگ و روی یکی توجه م را جلب کرد. صحافی و طراحی نویی داشت. و به قول خودمان خیلی باکلاس . کشیدمش بیرون. کاری بود از محمود گلابدره ای. به اسم لحظه های انقلاب. خاطره نویسی بود. به مقصود نرسیده بودم ولی این خاطره خوانی هم بد نبود.

  وقتی می آمدم بیرون خانم کتابدار هنوز داشت حرف می زد. از مشکل بواسیر پدر شوهرش و به مخاطبش یادآور می شد که ماه آینده وقت عمل جراحی دارد ... و من در فکر کتابخانه ای دیگر در آن سوی شهر به امید یافتن کتاب هایی مرتبط با آنچه که کک های مستقر در تنبانم می خواستند ...

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو