یک

دو

سه

تا سه شمُردم، حالا از کجا شروع کنم ؟

  هرچه به انتظار می نشینم در ذهنم جرقه ی ایده ای زده نمی شود. از پشت میز بلند می شوم. قهوه دم می کنم . ریشم را می تراشم و دوباره پشت میزم برمی گردم. کمی فکر می کنم . به دستشویی می روم. دوباره برمی گردم . بلند می شوم پشت پنجره می روم و کوچه ی خاکی ضلع شرقی مجتمع را تماشا می کنم. یک گله بز و گوسفند در انتهای کوچه پیدا می شوند. صدای زنگوله ها توی کوچه طنین می اندازد و کمی بعد انتهای گله در میان گرد و خاک کم می شود . مرد افغانی پیشاپیش گله می آید . کلاه افغانی و پیراهن آبی محلی به تن دارد . بره ی سیاه رنگی را که از یک پا گرفته به همراه دارد. از پشت پنجره بیشتر سرک می کشم . حیوان زبان بسته هیچ تقلایی نمی کند. انگار تلف شده است. می خواهم بیشتر از حال حیوان بدانم اما مرد از زاویه ی دید من خارج شده است. و خیالم را با خود برده است . خیالم با بره ی بازیگوشی که می توانست در میان گله به هر طرف بدود همراه شده است . خیالم شاید همین الان در دستان مرد چوپان باشد و شاید در دشتی دور دست که علف هایش از زانوان مرد چوپان فراتر می رود به هر سو می دود ... خیالم رفته است . من پشت میزم نشسته ام. صدای زنگوله ها خاموش شده است . و من هم خاموشم .