گوسفندانی که باید بشمارم
یک
دو
سه
تا سه شمُردم، حالا از کجا شروع کنم ؟
هرچه به انتظار می نشینم در ذهنم جرقه ی ایده ای زده نمی شود. از پشت میز بلند می شوم. قهوه دم می کنم . ریشم را می تراشم و دوباره پشت میزم برمی گردم. کمی فکر می کنم . به دستشویی می روم. دوباره برمی گردم . بلند می شوم پشت پنجره می روم و کوچه ی خاکی ضلع شرقی مجتمع را تماشا می کنم. یک گله بز و گوسفند در انتهای کوچه پیدا می شوند. صدای زنگوله ها توی کوچه طنین می اندازد و کمی بعد انتهای گله در میان گرد و خاک کم می شود . مرد افغانی پیشاپیش گله می آید . کلاه افغانی و پیراهن آبی محلی به تن دارد . بره ی سیاه رنگی را که از یک پا گرفته به همراه دارد. از پشت پنجره بیشتر سرک می کشم . حیوان زبان بسته هیچ تقلایی نمی کند. انگار تلف شده است. می خواهم بیشتر از حال حیوان بدانم اما مرد از زاویه ی دید من خارج شده است. و خیالم را با خود برده است . خیالم با بره ی بازیگوشی که می توانست در میان گله به هر طرف بدود همراه شده است . خیالم شاید همین الان در دستان مرد چوپان باشد و شاید در دشتی دور دست که علف هایش از زانوان مرد چوپان فراتر می رود به هر سو می دود ... خیالم رفته است . من پشت میزم نشسته ام. صدای زنگوله ها خاموش شده است . و من هم خاموشم .
خیالم شاید همین الان در دستان مرد چوپان باشد...
شایدم بره سیاهه،، خیالی بیش نبوده !
پست بوداری بود رحیم.
پر بود از بوی قهوه، بوی گوسفند، بوی دشت و دمن، بوی افتر شیو، بوی عرق تن مرد چوپان، بوی زنگولههای زنگ زده و بوی علفهای سبز.
عجیبه که گاهی این همه بو هم برای داشتن و آمدن ایده کافی نیست.
من در این تاریکی
فکر یک بره روشن هستم
که بیاید علف خستگی ام را بچرد...
روحش شاد سهراب!
شایدم حیوون، با مشکل مادرزادی به دنیا اومده و نمیتونه همپای گله حرکت کنه...