گلدان های خالی
« برو گم شو حوصله تو ندارم » « برو گم شو ! حوصله تُ ندارم »
نمی دانم ویراستار این جمله را چگونه خواهد نوشت . اما می دانم هنگام ادا آب دهانم به صورت مخاطبم پرت خواهد شد . نه اینکه آب دهانم را به عمد به صورتش بیندازم ، نه از شدت ترس و فریاد ، چون هیچگاه به انتظار این مَلِک نبوده ام .
به دستانم نگاه می کنم . هنوز کمی رعشه دارند . پاهایم همین طورند .از درون پیژامه ی گشادم پیداست . لیوان آب را از روی ناهار خوری برمی دارم . نفسم به شماره می افتد .جرعه ای می نوشم و انگار پنجه ای آهنی گلویم را به یکباره می فشارد و رها می کند . لیوان را روی میز می گذارم . صدای زنگ در بلند می شود پســـر بچه ای زنگ را اشتباه زده است . آیفون را سرجایش می گذارم و بر می گردم . پایم به کوسنی که برای گربه ی سیاه پشت پنجره آشپزخانه پرت کرده بودم گیر می کند و ســــکندری می خورم . دستم را روی لـــــــبه ی میز می گذارم . میز لق می زند و گلــــدان و لیوان آب چـــپه می شوند . با کــف دست روی زمین می نشینم . آب از روی میز شره می کند پس یقه ام .
کسی به ســراغم نمی آید. تنهایم . از سر شب بی کس و تنها مانده ام . چه زود پیر شده ام . سر شب مو هایم این قدر سفید نبودند .در آینه فقط چند تار مویی کنار شقیقه هایم پیدا بود .
چشم می گردانم به بالای آینه .چقدر از نور زرد رنگ لامپ های پر مصرف بدم می آید . انگار از آن رنگ یاس می بارد .
دلم برای گلدان روی میز که چپه شد می سوزد . از روز اول ( نمی دانم هدیه بوده یا خودم خریده ام ) تا به حال رنگ گل را به خود ندیده است . کریســـتال گران قیمتی است که حاشیه ای شـــــرابی دارد . ســـرجایش برمی گردانم و به خودم یاد آور می شوم که در اولین فرصت یک دسته رز زیبا به رنگ های مختلف از نزدیک ترین گل فروشی بخرم . فقط برای دل خودم . هیچ ایرادی ندارد . کسی چه می فهمد من این گلدان چقدر دلتنگیم .
دستمالی بر می دارم و آرام آب های ریخته را جمع می کنم و آن را داخل سینک می چلانم .هنوز روزهای رفته را می شمارم . یک جای کار لنگ می زند . حسابم درست در نمی آید. چرا موهایم به این زودی سفید شدند . دلتنگم . دلتنگ رزهایی که هنوز برای گلدانم نخریده ام ...
حالا نگرانم. برای آبلوموف خشمگین, نگران, ترسیده ی تنها نگرانم.
واقعا یک عصر تنهایی باید اینهمه بهم بریزه روحتون رو؟ پشت این ماجرا کلی حرفه...
راسکلنیکف از شما می ترسه .نمی دونه با چه کسی طرفه . مادرش گفته مواظب غریبه ها باشه ؟!
شاید تیتر روزنامه های فردا شدم.
روزنامه های فردا سفید منتشر خواهند شد .
دیشب با صدای لالایی باران خوابم برد.
وقتی صبح پرده را کنار زدم, شوکه شدم!!
حیاط پوشیده از برف بود!! روزنامه های امروز سفید بودند. باورت میشه؟؟؟
موقع خروج از خانه روی شیشه ی ماشین همسایه با انگشت نوشتم:" بلاخره برف آمد..." و جیغی از ذوق کشیدم که دیدم دو بند از انگشتم توی برفش فرو رفت :))
(اما نشد که آدم برفی بسازم. باز هم زودی آب شد!)
*******
آبلوموف آرام شدی؟ خشم و غم فروکش کرد؟ خوبی؟؟
پس روزنامه ها را خواندی؟!
روز نامه ی سفید امروز روی درختها و کوچه ها و خانه ها افتاده بود. ریز ریز. سرد سرد :)
اولش که آب دهانتان به صورتم پاشید!!! خب شوکه شدم.
بعد هم نفهمیدم مخاطب کدام "ملک" بود که غول به جایش سبز شده!
با اونهمه خشم اول ( معلوم نیست ناشی از چی بوده!) انتظار داشتم پسرک پشت در ,اجدادش را در جلوی چشمش ببیند بخاطر این اشتباه ناخواسته اش! اما, هیچی نمیشه. و آب (که احتمالا یخ باشه) وقتی توی یقه ی آدم بریزه, خب یخ میکنه و خشمش فروکش میکنه. این خوبه.
بعد ماجرای "تنهایی" اونم از سر شب!!! خب فکر میکنم نیاز به حالی خاص داره که این میزان تنهایی باعث پیر شدن بشه!! و اون حال چیه؟ نمیدونم!
بعدش فضای خشم به فضای سرد و یأس تبدیل میشه: نور کم مصرف آفتابی, گلدان خالی ( که دوست داشتنی ست گرچه نمیدانید از کجا آمده!)
در زمان جمع کردن آب, وقت فکر کردن و گفتگوی ذهنی ست. شمارش ایام. چی شد که پیر شدم؟؟
دلتنگی. اما برای چی؟ رزها فقط بهانه اند...
اها, ملک الموت... خشم اول از مشاهده و احیانا مزاحمت ملک الموت بوده؟؟ چه خوش شانس که با یه توپیدن رفت...