پنج سال گذشته
+
۱۳۹۳/۲/۱۳ | ۱۴:۱۲ | رحیم فلاحتی
گوساله ی عیوض از چراگاه برنگشته بود . ندیدم کسی حرفی بزند . آنطور که گله بان می گفت تا غروب تو چراگاه بوده . معلوم می شد هنگام برگشتن به ده جایی رفته . یعنی کجا رفته بود ؟ معلوم نبود . بیشه را زیر و رو کرده بودند . جمعیت یک جا جمع شده بود . در قهوه خانه نشسته بودند به درد دل و صحبت کردن . بیک بالا حرفی پراند :
ـ شاید گوساله اصلن گم نشده ، کسی اونو برده .
خانقلی در حالیکه چای آبلیمو می خورد گفت :
ـ آخه تو ده که دزد نداریم . ریشه ی هر چی دزده خشکیده .
شیرممد گفت :
ـ یک لحظه صبر کنین ببینم . الان چه سالیه ؟
بیک بالا جواب داد :
سال چه دخلی به این موضوع داره ؟ گیرم سال 2012 . خُب چی بشه ؟
شیرممد :
ـ آره ! درسته ، یکی هست ، همه مون خوب می شناسیمش . کاری کرده بود که باید پنج سال براش می خوابید . امسال پنج سالش تموم می شه . حتم دارم بیرون اومده .
بی اختیار همه بلند شدند، به سوی خانه داوا دالاشف راه افتادند . شیرممد و عیوض جلوتر می رفتند . جلوی خانه که رسیدند دوباره کنار هم جمع شدند . از روی دروازه سرک می کشیدند . داوا دالاشف توی حیاط بود . گوساله را داشت پوست می کند . گوساله ی عیوض بود .
خانقلی سر صحبت را باز کرد :
ـ همیشه سر خونه زندگی پسرم !
بقیه هم به او پیوستند :
ـ همیشه سر خونه زندگی !
این بار شیرممد برگشت و گفت :
ـ آی پسر ، گوساله ی عیوض گم شده . در به در همه جا رو گشتیم . اومدیم اینجا رسیدیم . نگو به قتلگاه تو اومده . این چه کاری ِ تو پیشه کردی ؟ کی می خوای دست از این کارها برداری ؟ همین امروز از حبس در اومدی اما نمی شه به اختیار خودت باشی ؟
داوا دالاشف برای اینکه این جو را از میان ببرد گفت :
ـ آخه پدرم باید چی کار می کردم ؟ پنج ساله از خونه رفته م . پیش بچه ها باید دست خالی می اومدم ؟
* نوشته ی : عاکف عباس اف ، ترجمه از آبلوموف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.