ما دیر فهمیدیم ...
+
۱۳۹۲/۹/۱۹ | ۱۸:۰۸ | رحیم فلاحتی
کنار پنجره می ایستم و نگاه می کنم ، امشب شب دیگری است،
تمام این مدت باران می باریده است و من نمی دانستم .
اکنون دیگر نمی بارد . سکوت تازه ای می شنوم
ای کاش بودی ، می توانستی یک لحظه از این لحظه ی درخشان را ببینی
شب، چنان آرام است و شهر چنان خاموش که گویی
امشب، آرام ترین شب جهان است.
حس می کنم هیچ کس بیدار نیست ، حتی دزدان، حتی قاتلان .
امشب، در جایی پنهان، کودکانی روشن به دنیا می آیند .
امشب، همه ی کودکان دنیا خواب های خوب می بینند، می دانم .
... ! ما دیر فهمیدیم، جهانی که ساخته ایم روزی ما را از پا درخواهد آورد.
ما دیر فهمیدیم، خیلی دیر، که زشتی این جهان ، نتیجه ی زیبایی خواهی ما بود .
این همه رنج ، نتیجه ی آسوده خواهی ما و این همه جنگ ، نتیجه ی صلح طلبی ما .
برگرفته از کتاب : من از دنیای بی کودک می ترسم
هیوا مسیح
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.