غاز و قیچی
+
۱۳۹۲/۵/۲۱ | ۲۰:۳۸ | رحیم فلاحتی
غاز
و قیچی
اوستا بالای نردبان ایستاده بود . پشت پیراهن
سرمه ای اش که از شستن زیاد به آبی می زد شوره بسته بود .
حلب های تازه کوبیده شده ی شیروانی چشم را خیره
می کرد . نیم رخش به سمت من بود و چند میخ کنار لبش . داشت ناودانی ها را که قسمت
حساس کار بود و زحمت زیادی می برد ، نصب می کرد . در همان حال با گوشه ی چشم
غازهای سفید و خاکستری را که زیر پایش در حال چریدن علف های کنار دیوار بودند ، می
پایید .
لب اش
بند بود و به همین خاطر با چشم و ابرو اشاره کرد که به او لوازم برسانم . برگشتم
سمت درخت انار جنگلی وسط حیاط که شاخه هایش پر از میوه بود و خیال دانه های ترش اش
آب به دهانم می انداخت .
چند قطعه از ناودانی ها و مقداری میخ دستم بود و به سمت اوستا محمود برنگشته
بودم که شنیدم غازها هراسان به اطراف دویدند . سرکه برگرداندم ، دیدم یکی از آنها
کنار نردبان افتاده به بال بال زدن . تا خودم را به حیوان زبان بسته برسانم اوستا
پایین آمده بود و قیچی حلب بری را از کنار پرنده برداشته و آرام گذاشت داخـل کیسه
ی برزنتی ای که با تسمه ای به کمرش آویزان بود .
با سر و صدای غازها صاحب خانه بی خبر از همه جا
خودش را سراسیمه از تلنبار به کنار ما رساند .
اوستا خطاب به او گفت : « سید شریف ! بجنب الان
حیوون حروم می شه ! »
: « فدای سرت اوستا . فدای یک تار موت ! زبونم
لال فکر کردم از بالای نربان افتادی ! خدا رو شکر کسی چیزیش نشد ! »
سید شریف دوید سمت اتاقک دود زده ای که کنار
حیاط بود .
اوستا ناودانی ها
را می کوبید و من محو تماشای نیزار حاشیه ی مرداب بودم . سنجاقک ها مثل هواپیماهای
جنگی به چپ و راست شیرجه می زدند و گاه روی کاکل نی ها آرام می گرفتند .
سید شریف در حالیکه چاقوی خون آلود را کنار چاه
می شست داد زد : « عالیه ! عالیه ! بیا این حیوون رو پاک کن برای ناهار اوستا
محمود و یوسف . »
سفره که پهن شد بوی برنج کته و خورشت فسنجان که
ران های دُرشت غاز بی نوا درون آن خودنمایی می کرد ، اوستا محمود را دست پاچه کرد
. سید شریف داشت نماز ظهر را می خواند که از اوستا پرسیدم : « قضیه ی این غازِ چی
بود ؟ »
اول جواب نداد و سعی کرد خودش را به کوچه ی علی
چپ بزند :
« پسر کم حرف بزن
! اون ترب ها رو بذار دم دست ! »
بشقاب ترب های
سفید را که عالیه زن سید دم ظهر از باغچه بیرون کشیده بود را هل دادم سمت او و دوباره سوالم را تکرار کردم . نیم نگاهی به
سید که در رکوع بود کرد و آهسته گفت : « بنده ساده ی خدا اگر غفلتاً اون قیچی از
دستم در نرفته بود الان باید با این کته ، تخم غاز رو می خوردی نه این فسنجون رو! »
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.