عمه قربون ! ...
+
۱۳۹۲/۱۲/۳ | ۰۹:۳۲ | رحیم فلاحتی
(1)
دست بُرد به سمت دستگیره و آن را در مشت گرفت . خواست آن را به سمت خود بکشد . درنگی کرد و نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت :
ـ موضوع افشار رو شنیدی ؟
ـ کدوم افشار ؟
ـ افشار ظفر دوست رو می گم .
ـ مگه از دریا اومده ؟
ـ آره ! زنگ زدن به پلیس و اطلاع دادن که ساقی مواده ...
ـ جل الخالق ! ...
(2)
ـ لطفن کارت و مدارک ماشین !
ـ مشکلی هست جناب سروان ؟ خلافی مرتکب شدم ؟
ـ بفرمایید پایین . مسافرهاتونم پیاده کنید ... استوار خلیلی ! کارِتونو انجام بدید ! ... وظیفه محسنی ساک های خانوم ها رو بهشون تحویل بده !
ـ چشم قربان !
ـ جناب سروان غریبه نیستند . این خانوم عمه ی منه . با خانواده شون مهمون من اند ...
ـ استوار چی شد ؟
ـ قربان کمی طول می کشه ...
ـ اگه نیازه خودرو رو منتقل کنید پاسگاه .
ـ قربان! وظیفه محسنی یک چیزایی از زیر صندلی راننده پیدا کرده ...
ـ راننده رو دستبند بزن ! حرکت کنید سمت کلانتری .
(3)
ـ مازیار ! از جاده چالوس بریم بیشتر خوش می گذره .
ـ آره بریم . چی فکر کردی فقط اون مردیکه ی الدنگ می تونه دور دنیا رو شیش ماه شیش ماه با کشتی بگرده . بعد از این نشونت می دم طعم زندگی و عشق و سفر چیه ! ...
ـ دیگه نمی خوام اسمشو بیاری ! فعلن رفت آب خنک بخوره .
ـ به جون فرشته اگه گذاشته بودی بیشتر جاساز کنم زیر صندلی قاقارکش یه چند وقت دیگه بیوه شده بودی والسلام !...
ـ نه طفلکی گناه داشت ! پونزده بیست سال بسه ! آدم می شه ...
(4)
ـ عمه قربونت تو که گِرد این کارا نمی چرخیدی ! تو که سوای بابای خدابیامرزت حتی از بوی سیگارهم فراری بودی ... این چه بلایی بود که سر خودت آوردی افشار ؟! الان جواب فرشته رو چی بدم ؟ ...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.