روز و شب یوسف
+
۱۳۹۲/۱/۳۱ | ۱۹:۴۸ | رحیم فلاحتی
در آهنی دو لنگه را فشار دادم و داخل شدم . ازدحام جمعیت بود و بوی دهان های ناشتا . آدم هایی که اکثرشان لباس تیره و ضخیم تن شان بود . از زیر چشم دنبال دستگاه نوبت دهی گشتم ، کمی جلوتر سمت چپ در میان آدم های کلافه و منتظر ، قامت نقره فامش پیدا بود . کلید را که هاله ای از نور قرمز از دورش می تابید فشار دادم . دستگاه به آرامی مثل بچه ی تخسی که زبان درازی کند کاغذ باریکی را از شکاف وسط صفحه اش بیرون داد .« 323 .تعداد افراد در انتظار 69 نفر » مغزم سوت کشید . کاری نمی شد کرد . یک فقره چک نازنین دستم بود که باید وصول می شد . در میان جمعیت که تنگ هم ایستاده بودند پا به پا شدم و لحظه ای بعد در گوشه ای از سالن صندلی خالیی پیدا کردم . یک ساعت معطلی روی شاخش بود و از اینکه بی کار بنشینم و در و دیوار را نگاه کنم حس بدی داشت به من دست می داد . چیزی دم دست نداشتم تا سرگرم شوم . برای بیرون رفتن از بانک مردد بودم که وسوسه ی خرید کتاب یا مجله ای به جانم ریخت و راه افتادم . هوای بیرون سبک و نشاط آور بود و گاه نم بارانی با باد خنک همراه می شد . کمی جلوی ویترین نقره فروشی مقابل بانک ایستادم .نقره و بدلیجات زیر لامپ های پر نور تلالو چشمگیری داشتند . انگشترهای ریز و درشت با سنگ های مختلف که هیچ وقت اسم شان را درست یاد نگرفتم . از کنار نوشت افزار فروشی ها که جانم برای شان در می رود گذشتم و بالاخره بعد از چهار راه جلوی کتاب فروشی ایستادم به تماشای کتاب های داخل ویترین . بیشتر از همه « تسخیر شدگان » داستایوفسکی با ترجمه ی خبره زاده و « ژان کریستف » رومن رولان با ترجمه ی به آذین نظرم را جلب کرد . اما هر دو پر حجم بودند و صد البته قیمت شان کمر شکن . داخل کتابفروشی شدم . مغازه ای کوچک که بیشتر به دخمه ای انباشته از کتاب می مانست و به ندرت گذرم به آنجا می افتاد . در نور ضعیف مغازه به سختی فروشنده را تشخیص دادم . سلامی دادم و بعد از اینکه به نور کم آنجا عادت کردم به سراغ قفسه ها رفتم . قفسه ها پر بودند از کتاب های کمک درسی که سخت ازشان متنفر بودم . در یکی از قفسه ها چند کتاب از محمود دولت آبادی جلب توجه کرد . از میان آنها « روز و شب یوسف » را بیرون کشیدم . بار اول بود که این اثر را می دیدم.ابتدا رفتم سراغ قیمت پشت جلد ، رقم 1600 تومان بر زمینه ی مشکی آن زرکوب شده بود و سایر مشخصات آن اعم بود از : موسسه ی انتشارات نگاه ، چاپ اول 1383 ، و شمارگانش قابل مقایسه با امروز نبود و رقم پنجاه هزاری که درج شده بود مدهوشم کرد . کتاب را برداشتم و یک اسکناس دو هزار تومانی در مقابلش به فروشنده دادم . برای باقی مانده پولم هم یک مداد مشکی پیکاسو گرفتم . خیابان ترافیک سنگینی داشت .در میان صدای موتور اتومبیل ها و دستفروش های سر چهار راه و کارگران ساختمانی که به انتظار ایستاده بودند به سمت بانک راه افتادم . در میان کلمات گم شده بودم که صدای بوق اتومبیلی رشته ی افکارم را پاره کرد . وانت نیسان هنوز کاملاً متوقف نشده بود که چند عمله با چابکی از آن بالا پریدند . با نیم نگاهی از کنارشان گذشتم .نیمی از نگاهم به کلمات بود و با نیمی دیگر سعی داشتم حواسم به سنگفرش پیاده رو باشد و عابرانی که از کنارم می گذشتند . کتاب با مقدمه ای از آقای دولت آبادی شروع شده و از چگونگی شکل گرفتن اثر گفته و سال هایی که این اثر در میان کارهای دیگرش گم شده بوده و ... هنوز مقدمه را نخوانده به این موضوع فکر می کنم که آیا می توانم کتاب را در مدت انتظارم در بانک تمام کنم ...« سایه ای دنبالش بود . همان سایه ی همیشه . خودش را در سایه ی دیوار گم می کرد و باز پیدایش می شد . گنده بود ، به نظر یوسف گنده می آمد ، یا این که شب و سایه ـ روشن کوچه ها او را گنده ، گنده تر می نمود ؟ هرچه بود ، این سایه ذهن یوسف را پر کرده بود . ... »
کاش ! به اندازه ی وسع مون بوده :)