دویدن را دوست دارم ...
دویدن را دوست دارم . در کوچه، خیابان ، محل کار، همه جا،فرقی نمی کند . همانطور هم بوده و بارها در طول و عرض خیابان بدون توجه به نگاه دیگران دویده ام . می دانم که حتی بارها خوابش را هم دیده ام . خوابی که لذت اش بعد از بیداری هم همراهم بوده و ساعت ها حس خوبی داشته ام . دویدنی طولانی و بدون خستگی . با شش هایی که انگار هیچ وقت اکسیژن کم نمی آورند و ساق هایی که خستگی نمی شناسند . این روزها چقدر دوست دارم که خوابم تعبیر شود و بزنم به دل طبیعت . در کنار جنگل و دشت بدوم . در کنار ساحل و تپه هایی سبز با شیب ملایم . عاشق دوی استقامت ام . مثل یک کنیایی که تازه در کیلومترهای آخر جان می گیرد و مثل یک پرنده می خواهد اوج بگیرد . انگار او را آفریده اند برای دویدن . کاش! من هم یک دونده بودم .
اما امروز وقتی از زبان " گریت " شخصیت اصلی رمان " دختری با گوشواره ی مروارید " خواندم که « فقط دزدها و بچه ها در خیابان می دوند ! » حال ام گرفته شد . نمی دانم باید چه کار کنم . می ترسم از امشب خواب نبینم . می ترسم ...
خوش ترین مرگ جهان
- زانچه بینی آشکارا و نهان-
رو به بالا و ز پستی ها رها
خوش ترین مرگی ست مرگ شعله ها.
آری ! من عشقی را دزدیده بودم :)
مرا هم در راهروها ، راه پله ها دیده اند . چقدر لج ام را در می آورند این آسانسور های کند . دوست تر دارم پله ها را دوتا یکی و اگر پیر نشده باشم سه تا یکی بالا بروم . رفته ام و می روم ...
فروشنده را از دور دیدم . می خواست فروشگاه را تعطیل کند . با تریسی شوالیه در طبقه ی دوم شهر کتاب قرار داشتم . می آمد تا قصه " دختری با گوشواره ی مروارید " را برایم بگوید. باید قبل از بسته شدن به فروشگاه می رسیدم . تمام طول پل "واحدی " و چهار راه بعد از آن را در میان بوق و ناسزاها تا فروشگاه دویدم . انگار هیچ چیز نمی توانست از دویدن مرا باز دارد . « شما بیانگارید این خواب است ! »
یک هوای خوب، یک طبیعت قشنگ، یک رود جاری که همپای او راه می روی یا خودِ خودِ یک یار موافق که دست در دست اش داری، چنان وجد و شعف را به جان ات می ریزد که تاب نمی آوری و این سرکشی در من با دویدن همراه می شود...
:)
نه! ... واقعن راست می گی . اصلاً اون قسمت هاشو آب می کشم .
عجیب هوس یک جفت کتونی نایک کردم . یا آسیکس . سبک و نرم . دِ یالله بزن بریم ...
منم رانندگی دوست دارم
رفتن و رفتن بدون نیاز به برگشتن ...سوار ماشین بشم و فقط برم ..
.
.
رویای ترسناکی هست دقت کن روزی بیاد که بدونی هیچ کسی هیچ جایی منتظرت نیست و تو فقط باید بری
این خط آخر من را یاد صحبت های " لیلا اسفندیاری" در وداعش از این سرزمین و پا گذاشتن به دامنه های هیمالیا برای صعود به K2 انداخت . جایی که عمق تنهایی را می شود در آن حس کرد . اوج ناتوانی انسان در برابر نیروی طبیعت و جهان پیرامون ...
روحش شاد !
به به ! این همه دونده داشتیم و بی خبر بودیم ؟!
امروز توی دلم گفتم:" کلی کفش دارم. خدا رو شکر... اما کفش راحت, فقط همینه که پامه. و داره سوراخ میشه!"
جالبه توی عروسی به جای رقص همه ایروبیک کار می کنن :)
عالیه :)
بگذار پشنگه بزند توی صورت دژخیم !
نمی دونی چه بادی می خوره تو صورت آدم :)
" از تو به یک اشاره از ما به سر دویدن "
آبلوموف عزیز هر چه را دوست داری انجام بده و نگران نظرات بقیه نباش
حتی اگر اون فرد
گریت دختری با گوشواره مروارید باشه
و علیکم
رسیدن بخیر !
می دونید وقتی آقای نقاش می میره چی وصیت می کنه ؟
اون گوشواره ها رو که ...
شاید برای آرامش وجدان وصیت کرد گوشواره ها را به گریت بدهند .