امروز سه شنبه است. خورشید غروب کرده. تازه از خواب بعد از ظهر بیدار شده ام. لیوان دوم چای را می خورم و سعی می کنم خواندن کتاب تازه ای را شروع کنم. کتاب عروسک کافکا اثر گرت اشنایدر . اما هنوز خیالم در میدان تیان آنمنِ پکن جا مانده است. میدانی به وسعت شصت زمین فوتبال . جاییکه حدود سی واندی سال پیش تقابلی بین نیروهای مردمی و ارتش چین اتفاق افتاد. تقابلی که هفته ها به طول انجامیده و من را هم که پس از سال ها آن وقایع را به واسطه ی کتابِ جمهوری خلق نسیان می خوانم درگیر خود کرده است.

  در اولین برخورد، وقتی نیروهای نظامی وارد شهر پکن می شوند درمیان موج عظیم مردم عادی و دانشجویانی گرفتار می شوند که با مرگ یکی از شخصیت های اصلاح طلب خود بیرون ریخته اند تا مطالبه گر حداقل حقوق آزادی های مدنی و رسانه ای برای خود باشند. اما این سربازها ماهها آموزش های سیاسی و ایدئولوژیک دیده اند تا پاسدار خواسته های حزب باشند و لا غیر. و این مواجهه ی ارتش با مردمی که با نهایت لطف و مهربانی آن ها را در بر گرفته اند و خواهان این هستند که با سرپیچی از بالادستی های خود خون هموطنان شان را برزمین نریزند قابل تامل است. سرباز هایی که حق صحبت با شهروندان را ندارند آرام آرام در میان جمعیت تحت تاثیر سخنرانی های دانشجویان اطراف خود قرار می گیرند و افسران ارشد برای رهایی از آنچه که در حال اتفاق افتادن است نیروهای خود را به پادگان ها فرا می خوانند ... اما داستان به همین جا ختم نمی شود. ارتش می رود تا این بار از در دیگری وارد شود. آنچه که حزب می خواهد این است که مردم به هر ترتیبی هست به حزب و خواسته های آن پایبند باشند و غیر از آن برای حزب قابل چشم پوشی نیست. حتی به قیمت خون و خونریزی .

 در میان سیل جمعیتی که در میدان تجمع کرده اند گیر افتاده ام. جمعیت موج می زند. کله هایی که می بینم چون لشکری از مورچه هاست که انتهایش پیدا نیست. پیرمردی روستایی در کنارم است که دهانش بوی بدی می دهد و مدام مثل خوک خرناس می کشد. وقتی صدای گلوله بلند می شود و فریاد ِ : « تانک ها دارن میان سمت میدان» از جمعیت شنیده می شود صدای خرناسش قطع می شود و گمش می کنم . صدای تیراندازی بیشتر می شود ... بیشتر و بیشتر ..

 نیمی از چایم سرد شده است و هنوز خاطرم در میان آتش و خون آنروز گم شده است. سعی می کنم از آن واقعه جدا شوم و وارد دنیای داستانی دیگری شوم. به دنیایی که گرت اشنایدر در عروسک کافکا ساخته است. کتاب پیش رویم است . بازش می کنم. در صفحه اول نوشته است:

« آسمان امروز برلین، در پاییز سال 1923، گنبدی نیلگون و دل باز است. ... » و من از میدان تیان آن من پرت می شوم به شهر برلین . و این زیبایی داستان است . زیبای ادبیات !