تو هم باور نکردی !
من سال هاست که مرده ام . اما کسی باور نمی کند. اطرافیانم آنقدر قوه ی تخیل شان بالاست که مرا هر روز در کنارشان حس می کنند. با من بلند می شوند، می نشینند و حرف می زنند. و مهم تر از همه غذا می خورند . بارها سعی کرده ام به آنها بفهمانم که در میان شان نیستم و غذا کمتر بار بگذارند، اما نتوانسته ام . و برای همین مادرم وقتی سفره را می خواهد جمع کند غذای اضافه در سفره دارد. اما فقط مادرم اینطور نیست . بقیه هم همین رفتار را دارند. در خانه ی خواهرم ، برادرم و دایی و خاله و بقیه هم اینگونه است.
اولین بار که این موضوع را فهمیدم زمانی بود که پدر مرا برای کاری به خانه ی یکی از همکارهانش فرستاد. پولی را دادم و شکلاتی گرفتم که دوست پدرم تاکید کرد آن را باز نکنم . هنوز از خانه خارج نشده بودم که مامورها وارد خانه شدند. من جلوی در بودم و دوچرخه ام را به دیوار کوچه تکیه داده بودم. هیچکس مرا ندید که از خانه خارج شدم . از کنار پاترول نارنجی گذشتم و آرام و بی خیال به سمت خانه رکاب زدم . من روحی سبک بال بودم . من سال ها بود به روحی بدل شده بودم که کسی آن را باور نداشت . من سال هاست مرده ام .
درود بر آبلوموف عزیز
راستش با خوندن این متن بغض کردم
گاهی آدم بزرگ ها کارهایی می کنند که بچه ها...
روح و جسم بچه ها اونقدر ترد و شکننده ست... اونقدر ظریف و حساس و آسیب پذیرند که به سادگی ممکنه در معادلات زندگی ادم بزرگ ها آسیب ببینند، جوریکه اثرش تا همیشه باقی بمونه...
....
پاترول نارنجی ندیدم تا حالا.
احتمالا حواس مامورها رو هم همین موضوع پرت کرد، وگرنه مجبور بودی از دیوار بالا بری. و از رو سقف خونه ها فرار کنی. بهت میاد..
چه شروع و پایانی. پایان به خصوص غافلگیری خوبی داره. دستمریزاد.