او را از چشمانم پنهان می کرد ...
+
۱۳۹۲/۹/۱۸ | ۲۰:۲۵ | رحیم فلاحتی
چند شب است به پیرمردی که در حاشیه ی
میدان بر روی گاری باقالی می فروشد فکر می کنم . به چین و چروک های صورتش .
به خستگی سال های مدیدی که بر او گذشته و از پشت چروک های عمیق صورت اش پیدا بود .
به چگونگی گذران زندگی اش . به زن و بچه هایی که او نان آور آنهاست و لحن و صدای گیرایش که با
راننده ی تاکسی که در تاریک روشنایی حاشیه ی میدان با او گرم گرفته بود و عطر اشتها آور باقالی هایی که با سرکه و گلپر آمیخته بود و هرگاه که پیرمرد در دیگ را بر می داشت ابری از بخار او را از چشمانم پنهان می کرد ...
هنوز به پیرمردی که درست نمی شناسمش فکر می کنم .
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.