اولین کاکا سیاه زندگیم
+
۱۳۹۲/۷/۸ | ۱۸:۱۲ | رحیم فلاحتی
در 1945 اولین کاکاسیاه
زندگی مو دیدم . اولین کاکاسیاه زندگی م ، روی تانک زره پوشی که از کنار
خونه ی پدرم رد می شد ، نشسته بود . همین که ، اولین کاکا سیاه ، جلوی
پنجره ی اتاقمون سبز شد ، کلی ترسیدیم . اما پدر گفت ، اصلا لازم نیس
بترسیم . پدر گفت ، سیاها هم ناسلامتی آدمن ، فقط بدبختانه کاکاسیاهن .
کاکاسیاها دسته دسته جلو پنجره ی اتاقمون سبز می شدن . تعدادشون اونقدر
بودن که دیگه نمی تونستم بشمرمشون . پدر همه اش می گفت ، لازم نیست بترسیم ،
چون سیاها هم ناسلامتی آدمن . پدر می گفت ، سیاها هم بگی نگی آدمن . پدر
می گفت ، سیاها هم برا خودشون آدمن . پدر می گفت ، سیاها یقیناً آدمن . پدر
می گفت ، اصلاً لازم نیس بترسیم ، چون سیاها هم آدمایی هسن مث ما ، فقط
شکر خدا که ما سیا نیستیم ، در حالیکه سیاها بدبختانه باید سیا باشن .
سیاها فقط عیبشون اینه که سیا هسن ، پدر می گفت . اما میسیونرها ، پدر می
گفت ، خیلی از سیاها رو به دین مسیح مشرف کردن ، و ما هنوز که هنوزه ، پدر
می گفت ، سهم ناچیزی توی این کار داریم .
پدر می گفت ، خودش یه جایی خونده از قول یه میسیونر ، که خیلی از سیاها
روح سفیدی ، عین برف دارن، با این که هیچ کاکا سیاهی با اون روح سفیدی که
می گن جلوی پنجره ی خونه مون سبز نمی شد ، همیشه ی خدا فکر می کردم که با
مشرف کردن به دین مسیح ، طوری که پدر می گفت ، یا به روشای دیگه ای باید یه
جوری روی رنگ سیا کار بشه .
چند روز بعد از ورود آمریکایی ها ، پدر موقع ناهار گفت ، که یک کاکاسیا ،
با زن همسایه مون کار خیلی بدی انجام داده . اما مادر بهش توپید و گفت :
حیا کن مارتین ! ، مادر گفت ، گناهشو پاک نکن ! اما پدر گفت ، معلومه
کاکاسیا ، یقیناً و قطعاً به همسایه مون تجاوز کرده . پدر گفت ، کاکاسیاها
هم که مرده شورشون ببره اصلاً آدم نیستن . پدر گفت ، سیاها یقیناًحیوون اند
. پدر گفت ، کاکا سیاها ، گاو پیشونی سفیدن . پدر گفت ، که سیاها مث ما
نیسن . من و خواهرم که از ترس داشتیم زهره ترک می شدیم ، زدیم زیر گریه .
اما پدر گفت ، اصلاً لازم نیس بترسیم ، چون راس قضیه اینه که زن همسایه مون
تهش باد می ده .
داستان از : آلیوس برانداِستِتِر ، علی عبداللهی ، نقطه سر خط ! ، کاروان 1383
+ کارتون ببینیم .
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.