آقا کار خوبی می کنم ؟
خیابان خلوت بود. تاریک و ساکت. ساعت پنج صبح سگ از لانه اش بیرون نمی آمد. باد سرد مخالفی می وزید . از کنار اتاقک نگهبان گذشتم . پیرمرد پیدایش نبود. فکر کردم یا در محوطه چرخ می زند و یا سرش را روی میز گذاشته و خوابیده است که من ندیدمش . وارد خیابان شدم . زباله گردی با لباس های چرک و کثیف که تاریکی شب سیاه ترش نشان می داد از کنارم گذشت . صورتش درهم شکسته وموهایش ژولیده بود وبا خودش حرف می زد . کیسه اش تا نیمه پر بود. پا تند کردم تا به سرویس برسم . نرسیده به تقاطع اول بوی سیگاری نابی زیر دماغم خورد . چشم گرداندم . کسی نبود. بو با غلظت بیشتری زیر دماغم خورد . به تشخیصم شک کردم . از پیچ خیابان که گذشتم عابری جلوتر از من به آرامی در حال حرکت بود . انگار منشاء بو را پیدا کرده بودم. اما هیکل و تیپ اش غلط انداز بود. مسن تر از آن بود که طالب سیگاری باشد . فاصله ام کمتر شده بود . در حد ده قدم . به ناگهان خم شد تا کیسه ی زباله ای را که به پیاده رو پرت شده بود بردارد . سطل بزرگی همان نزدیکی بود . اما همانطور که خمیده بود کیسه را از مقابل صورت من به سمت نرده های مجتمع کناری پرت کرد . کیسه به نرده برخورد کرد و زباله ها در محوطه پخش شد.
متعجب و گیج بودم او با چشم های وغ زده ، خمیده و از پایین مرا نگاه کرده و با لکنت گفت : « آقا کار خوبی می کنم ؟ »
من نیم نگاهی به چشم های مرد داشتم و نیم نگاهی هم به سیگاری خالی از توتون که آماده ی بار زدن در دستش بود . نور زرد رنگ چراغ پیاده رو دندان هایش را زردتر نشان می داد. با کمی ترس از کنارش گذشتم . بی هیچ جوابی . بعد از چند قدم به پشت سرم نگاهی انداختم . کیسه ی دوم را برداشته بود و درحالیکه پرت می کرد گفت : « اونا از پنجره پرت می کنن تو خیابون من هم پرت می کنم تو حیاط شون . خوب می کنم ؟ ... خوب می کنم ؟ ... »
همزمان با مینی بوس شرکت به ایستگاه رسیدم . وقتی سوار می شدم هنوز به آن مرد فکر می کردم. نمی دانستم باید چه جوابی به او می دادم . آیا باید کارش را تایید می کردم .باید می گفتم : « کاری که عوض داره گله نداره » ؟؟؟
کار خوب نمیکرد. چون آن اشغالی که اشغال را پرت کرده بود پایین، مطلع نمیشد و در واقع متضرر و متنبه نمیشد. یک بدبختی باید آن اشغال های پخش و پلا شده را جمع میکرد.
ولی عجب صحنهای. احساس میکنم این صحنه را هیچگاه فراموش نکنم.
صبح سرد و تاریک، یک آدم خسته در تلاش مذبوحانه برای برگرداندن قطار اجتماع به ریل. گوشه ای را درست کند، از فرط استیصال، اصلا چه وضعی. چرا باید یک خسته اینقدر انرژی هنوز توش مونده باشه که به خودش زحمت بده بخواد انسان بدکار رو ادب کنه. بعد برای سوال پیش بیاد که من کار خوب میکنم. از دیگری بپرسه. اون تو چی داشت میگذشت. تو اون مغز زنگ زده امیدوار.
کاش میشد همه چی رو همینطوری پرت کرد بیخ ریش صاحب اصلیش.
چه فلسفه ای پشت اون نگاه وغ زده خوابیده.
کاش همه چی همینطوری درست میشد. جالب میدونی چیه؟ اگه صاحب های اون خونه ببیننش، اعتراض میکنن. شکایت میکنن و طرف رو میزنن به جرم حمل حشیون، میندازنش هولوفدونی. بی آنکه بدونن پشت آن نگاه وغ زده چه فلسفه ای نهفته است. آه مسئله این است. (احتمالا بودن یا نبودن)