آبلوموف

و نوکرش زاخار

!Lütfen

+ ۱۳۹۸/۲/۲۵ | ۱۰:۳۵ | رحیم فلاحتی

رجب طیب اردوغان

 Lütfen Amerika’nın İran’la savaşmasına

!izin vermeyin

  

    در یکی از شلوغ ترین خیابان های استانبول به کمک محافظانش راه باز می کند. خیابانی که هر لحظه از روز شب گردشگران در آن پرسه می زنند و خرید می کنند و می خورند و می نوشند و دنیا را متفاوت تر از سرزمین خود تجربه می کنند. و چه بسیار ایرانی که در هر سفری که به استانبول داشته باشند خیابان استقلال را فراموش نمی کنند. و برای من هم این خیابان همراه با خاطرات خوش است . 

  اما اینبار دیدن ویدیویی از ورود رجب طیب اردوغان به این خیابان و التجا یک ایرانی به او سخت غمگینم کرد. در تاریخ ایران همواره پناه بردن از ظلم و تعدی دیگران به مامنی دیگر رواج داشته است. از پناه بردن به صحن امامان و امامزادگان تا سفارت های روس و انگلیس. اما اکنون باوجود سیستم های عریض و طویل قضایی و محاکم بین المللی چه اتفاقی می افتد که " محمود" معاصر در شاه عبدالعظیم الحسنی بست می نشیند و هموطنی دیگر در دیار عثمانی از " رجب " درخواست می کند :« لطفن اجازه نده ایران و آمریکا با هم وارد جنگ بشن ! » 

  هموطن جوانی که پشت اش به دوربین است و چیزی از حالت چشمان و صورت اش نمی بینم تا لااقل کمی بیشتر از حس و حالش را درک کنم. اما می دانم غمی بزرگ درد دل دارد . با این حال هنوز به چرایی این خواسته اش فکر می کنم. به دلیل این عملش در سرزمینی دیگر و در مقابل رئیس دولتی بیگانه ؟!!

 

+ لینک ویدیو در اینستا

+ عکس از : آبلوموف 

اعوجاج

+ ۱۳۹۸/۲/۸ | ۱۰:۵۳ | رحیم فلاحتی

 

  به میز نگاه کرد . بعد به کفش های خاک گرفته اش . همانطور که ایستاده بود کمی شانه خم کرد و مشت های گره کرده اش را روی میز گذاشت. لیوان چای یخ کرده ای روی میز بود. دست راستش را بلند کرد و با انگشت میانه تلنگری به لبه ی لیوان زد و از بالا به دایره های هم کانونی که تشکیل شده بود نگاه کرد. ارتعاش آرام می گرفت و در او موجی برمی خاست . موجی از فکر و ایده و سخن که برای ارائه ی امروز در ذهنش شکل گرفته بود.

  هوای انباشته در سینه اش را یکباره از سینه خارج کرد و سعی کرد آرام بگیرد. صندلی های خالی کلاس به پچ پچ افتاده بودند. تحریک اش می کردند و ذهنش را دوباره به تشنج می کشیدند. خواست تلنگر محکم تری به لیوان بزند. دلش صدای شکستن می خواست . سکوتی عمیق در پس آن پچپچه ی استهزاء آمیز بود که باید می شکست . حتی با صدای برخورد یک شئی ، با صدای شکستن تن بلورین لیوان که قطعه قطعه می شدند و به هر سو می دویدند .

  چنین نکرد. صدای قهقهه ای که از کلاس مجاور برخاست همچون شکستن چند جام بلورین بود. یکه خورد . سکوت شکسته بود. لیوان را به دست گرفت . بالا آورد مقابل چشمانش و کلاس و صندلی های خالی را با اعوجاجی به رنگ قهوه ای ناب نظاره کرد. کسی نبود. کسی نیامده بود. با اندیشه ای که همراه آورده بود چه باید می کرد؟ مگر نه اندیشه هم می توانست چون نان تازه، بی عَرضه به طالبش بیات شود. آیا این محصول بیات را باید با خود به سمت به خانه می کشید ؟ افسوس خورد. چون پدری که با نان تازه به خانه رفته باشد و ساکنان خانه در غیاب او به مهمانی رفته باشند و او بماند و انباشت نان های بی مصرف لای سفره .

  لیوان را آرام روی میز گذاشت. به ناراستی ِ اشیاء در پس لیوان چای فکر کرد. دنیا چقدر می توانست پر از اینگونه اعوجاج های غیرقابل تحمل و غریب باشد. و یا شاید از منظری زیبا  ؟! می شد به اشکال درهم پیچیده ی اشیاء درون کلاس نگاه زیباتری داشت. حتی به آن پنجره ی رنگ شده ی دلگیر . به آن پرده ی درهم پیچیده که انگار روزی سعی داشته یادآور دریایی نیلگون و مواج باشد.

  به کتاب روی میز نگاهی انداخت . این سوال برایش پیش آمد : « آیا کسی از جمع اندک کلاس به موضوع جامعه شناسی فرهنگی علاقمند بود ؟ اصلن دغدغه های شان چه بود؟ آمدن و رفتن شان به چه هدفی بود ؟ چرا کسی حاضر نبود ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ ... سوال و سوال و سوال ... سگک کیف اش را باز کرد. بوی خفیف چرم به مشامش خورد. کتاب را سُراند درون کیف کنار جزوه ها و سگک را انداخت .

  لیوان را با سرانگشتانش گرفت و چرخاند. زمین گذاشت. از کلاس بیرون آمد . پله ها را چون روحی پایین سُرید تا در بوفه ی طبقه ی همکف کمی خونش را به کافئین آلوده کند . آلودگی همیشه زشت نیست . شکستن همیشه ترسناک نیست . ترس از شکستن ترس به جان مان می ریزد. ترس از دانستن و یا ترس از ندانستن . هر کدام به نحوی ترس با خود به همراه داشت . و زندگی آلوده می شد به ترس ... ترس و ترس وترس ...

 

داداش انگشت انگشتریت کو ؟!2

+ ۱۳۹۸/۲/۷ | ۲۱:۳۶ | رحیم فلاحتی

  نمونه مواد مخدر

   روی صندلی نشستم . باید به درخواست استاد توجه می کردم . چشمم به نوشته هایم بود و فکرم طبقه ی پایینِ میدان ولیعصر. در میان آدم های گرد آمده دورِ میز و صندلی های سفید پلاستیکی . دلم نمی خواست آنچه که به قلمم جاری شده بود را بیش از این حذف کنم .

   افسری که کیف سامسونتی مقابل اش باز بود توجه ام را جلب کرد . حدس زدم که چه می تواند باشد . در کلاس های آموزشی همراه خودشان می بردند و در هر جمعی که وارد می شدند آب از لب و لوچه ی عده ای راه می افتاد . خمار می شدند. تن شان به خارش می افتاد، استخوان درد می گرفتند و حتی در عالم خیال کره لازم می شدند. تعدادی هم شروع می کردند و به ارائه ی اطلاعات تئوری و عملی خودشان از مصرف هر کدام از مخدرها.خلاصه کلام محفل نابی می شد و اگراستاد تذکر نمی داد ساعت ها ادامه داشت و کسی خسته نمی شد .

  حکایت دو جوانی که همزمان با من رسیدند مقابل غرفه، مثال همان عده ی فوق الذکر بود . هر جا که جناب سروان خواست اطلاعات شان را تصحیح کند، گفتند :« ما خودمون مصرف کردیم سرکار ... بابام ده سال بود تریاک می کشید الان متادون استفاده می کنه. تو تَرکه ... من بیمارستان بستری بودم این قرص رو به من می دادن تا دردم ساکت بشه و همینطور ور می زدن ... »

 نیم نگاهی به آنها انداختم . هر دو ترکه ای و لاغر و سبزه رو . ادا اطوار بچه های خزانه و دروازه قزوین و شوش و مولوی  رو داشتند . پسری که کلاه بیسبال سرش بود و کنارم ایستاده بود دستش را گرفت جلو صورتم . حس اره شدنِ تن ام با دردی شدید دوید زیر دندانم که فک ام را به هم فشرد.

  « پسرِتو شهریار با جیب های پر از گوجه سبز بالای درِ باغ خسروشاهی نشسته بوده . باغبان از راه می رسه و چوبدستیش روپرت می کنه . بین راه می گیره به شاخه های پربار درختا و گیر می کنه همون بالا و به تن و جان پسرک نمی رسه . پسرِ هول از بالای در می پره پایین . شروع می کنه به دویدن . سر کوچه درد امانش رو می بره . پاچه ها و نیمی از پیرهنش خونِ خالی شده بوده .زانوهاش شل می شن . دستی که درد داشته رو بالا میاره . گوجه سبزها تو مشتش به رنگ گوجه فرنگی .اما یک چیزی اون وسط کم بوده . نه انگشترش سرجاش بوده و نه انگشتش  از بندِ دوم .

  می گفت : « بعدها که از بیمارستان و عمل جراحی برگشتم جلو باغ ، خوب که دقت کردم هنوز قسمتی از انگشتم با رکاب انگشتری به میخ بالای چارچوب در گیر بود . »

 و باز شروع کردند به وراجی : « آره سرکار نه اعتیاد عاقبت داره و نه دزدی ! » و دست چهار انگشتی اش را بالا گرفت و ادامه داد : « بخصوص آلوچه دزدی !!! »

داداش انگشت انگشتریت کو ؟! 1

+ ۱۳۹۸/۲/۴ | ۲۳:۳۲ | رحیم فلاحتی

 

   به دومین ماه بهار پا گذاشته بودیم . بهار انگار چند روزی به مرخصی رفته بود. و ننه سرما داشت از خجالت مان در می آمد. مسیر مجتمع تا خیابان اصلی پنج دقیقه بود. اما از باد تند و سردی که می وزید گونه هایم سِر شده بود.

  از کنار زن میانسالی گذشتم که داشت با گوشه ی شالش صورتش را می پوشاند . می خواستم بپرسم " خواهر! من اشتباه نیومدم ؟ اینجا راست راستی بهاره ؟!  " و چشمم به مرد جوانی افتاد که از اتومبیل شاسی بلند کره ای پیاده شد .  حواسم رفت پی او . آستین کوتاه پوشیده بود و در حالی که از زور سرما بازوهای لخت اش را با دو دست می پوشاند دو سه گامی جهید و خودش را به صندوق صدقات رساند. بی درنگ مبلغی درون آن انداخت و دوباره به ترتیبی که انگار زیر پنجه هایش فنر کار گذاشته باشند برگشت سمت ماشینش . نفهمیدم صدقه سر ماشینش بود یا خودش !

  رسیده بودم کنار خیابان و تاکسیِ میدان نماز برایم بوق زد . ننه قبل از سوار شدن، چند سیلی آخر را مهربانتر حواله ی گونه هایم کرد . باسن مبارک که روی صندلی تاکسی آرام گرفت کلاه لباسم را از سرم برداشتم و نقاب کلاه بیسبال ام را کمی کشیدم سمت چپ تا از اشعه ی آفتاب در امان باشم . آدمیزاد است دیگر، نه طاقت سرما دارد و نه گرما .

  مرحله ی اول سفردرون شهری را صمٌ بکم گذراندم . مرحله ی دوم راننده جوان با اندی و سندی و " آهای دختر چوپون " از شرمندگی مسافرها درآمد تا رساندمان مقابل ایستگاه مترو . در طول مسیرم تا دانشگاه اطرفم پر از گوسفندهایی بود که مدام بع بع می کردند و من هم در خیال چشم می گرداندم ببینم کدام سوی دشت سرسبزتر است که گله را به آن سمت ببرم . گهگاه یکی از دو سگ ام به سمتی می دوید و پارس می کرد و پوزه درون سوراخی می کرد. انگار دنبال موش یا خرگوشی بود .

  دستفروش گنده ای که از سر و کولش کمربندهای کوچک و بزرگ آویزان بود و صدای نخراشیده ای داشت رشته ی خیالم را پاره کرد . به میدان رسیده بودم . حدود یک ربعی دیرتر از هفته های قبل .

  ساعت ناهاری بود. از لابی پر سر و صدای دانشگاه بیرون آمدم. با اینکه ظهر بود و آفتاب وسط آسمان ، اما ننه اجازه نمی داد تو سایه جا خوش کنی . هوس یک نیمکت آفتابگیر کرده بودم . درست مثل پیرمردهای روستایی  که چمباتمه نشسته و تکیه می دهند به دیوار کاهگلی و خایه شُل می کنند...

 

اینجا که رسیدم استاد گفت : « آبلو شرم و حیا کن ! بیا بشین نمی خواد ادامه بدی ! بیا بشین زوائد کار رو اصلاح کن ! .... » و خطاب کرد : « دختر بندباز شما بیا بخون ! »

 گفتم : « آخه استاد مطلب سرد و بیات می شه تازه داشتم به اصل ماجرا می رسیدم ... »

گفت : « بله ! صد در صد ... »

و با اجبار نشستم که اصلاحیه  را اعمال کنم ... تا ادامه به کجا بیانجامد ؟ 

فعلن !

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو