آبلوموف

و نوکرش زاخار

زشتِ زیبا

+ ۱۳۹۶/۹/۱۵ | ۱۹:۲۰ | رحیم فلاحتی

همیشه برایم دروغ بگو

روزی صدبار... هزاران بار به دروغ بگو:

" دوستت دارم ! "

می دانم که کلاغ ها این را چون شایعه ای ناب

در بستر تمام جنگل های دور و نزدیک

به سان برگ های پاییزی

خواهند گسترد.

و من

جنگلبان پیری خواهم بود

دلخوش به انعکاس این زشتِ زیبا

در میان جنگلی که مرا در آغوش خواهد گرفت .

.

اعجاب

+ ۱۳۹۶/۹/۱۴ | ۲۳:۲۷ | رحیم فلاحتی

عجیب است !

ما به تاس های نریخته باختیم...

 به تاس های نریخته

و به بازی نکرده .

راهنما پس از چشمک

+ ۱۳۹۶/۹/۹ | ۲۳:۴۶ | رحیم فلاحتی

   منتظر بودم. خیابان یکطرفه بود. غرب به شرق. نگاهی انداختم به انتهایش . خبری از اتوبوس نبود.انتظارم کمی طولانی شده بود.دوباره برگشتم به فکر موضوعی که از چند لحظه قبل برایم سوال شده بود. دو دبیرستان مقابل هم، یکی دخترانه و دیگری پسرانه ؟ طبقات و پنجره هایی رودر رو که می شد حتی با ایماء و اشاره دو نفربا هم تبادل محبت کنند.

  چطور این اتفاق افتاده بود و گوشه ای از آسمان به زمین نیامده بود شگفت انگیز بود. یادم آمد دهه ی شصت و هفتاد حتی ترتیب  تعطیلی مدارس دخترانه و پسرانه با فاصله ی زمانی نیم ساعته طراحی می شد تا خدای ناکرده در حین آمد و رفت دانش آموزان ناموسی برباد نرود. در همین افکار غوطه ور بودم که سمند سفیدی در ترافیک خیابان به آرامی از مقابلم گذشت. چشمم به دخترکی که روی صندلی عقب نشسته بود و صورت زیبای قاب شده در مقنعه اش را به سمت پنجره داشت افتاد. نگاه مان به هم گره خورد و لبخندی زدم. لبخندم را با چشمکی استادانه جواب داد که ماتم کرد. انگار چند ثانیه ای زمان برایم متوقف شد.

  وقتی دور می شد هنوز لبخند روی لبش بود. انگار این بار به بلاهت من می خندید. کمی بالاتر اتومبیل راهنما زد و به کوچه ی شهید بیابانی پیچید  ومن ماندم سوال دیگری افزوده شده به انبوه پرسش های بی جوابم .

 

فرجام هذیان

+ ۱۳۹۶/۹/۸ | ۱۸:۵۵ | رحیم فلاحتی

تمام باغ های جهان

با دمیدن هذیان من از مشرق تشویش

خواب تبر می بینند

کابوس حریق

وباد توفنده ای که

رحم بر قامت رعنای شان نمی کند ...

آقا داود صدات چطوره ؟!

+ ۱۳۹۶/۹/۷ | ۲۰:۱۴ | رحیم فلاحتی

   تکیه داده بودم به دیوار کانکس انبار محصول و آرام آرام از لیوانم چای می خوردم و داود غفاری را تماشا می کردم. هدفون پاناسونیک اش را از قلابی که با مفتول درست کرده بود به دیوار آویخته بود و صدایش را آنقدر بلند کرده بود که به راحتی می شد ترانه ی هایده را از آن شنید و لذت برد. اما خودش محو صفحه ی گوشی اش بود. وقتی کمی روی نیمکتی که نشسته بودم جابجا شدم در کمال تعجب دیدم در حال مطالعه ی آیاتی از قرآن است . هنوز از بهت در نیامده بودم که سرگروه مان برای بارگیری محصول صدای مان زد .

کمی پوست کلفت چون پیاز

+ ۱۳۹۶/۹/۵ | ۱۹:۰۰ | رحیم فلاحتی

  در این اواخر سعی کرده ام به گذشته و آنچه که از دست داده ام فکر نکنم . دیروز آخرین شماره ی هفته نامه ی کرگدن را خریدم و به خودم وعده دادم با این حیوان نانجیبِ رام نشدنی پوست کلفت همذات پنداری بیشتری بکنم و آستانه ی تحمل ام را در مقابل درد و رنج زندگی بالا ببرم باشد که مقبول افتد ...

سلام آقای بقال

+ ۱۳۹۶/۹/۴ | ۱۸:۰۸ | رحیم فلاحتی

  در تلاشم کتابخانه ی عمومی محل را پیدا کنم. هنوز موفق نشده ام. یکبار با گوگل مپ تلاش هایی کردم اما موقعیت کتابخانه ها کمی دور بود و منصرف شدم . از بقال محل هم که نمی شود همچین موضوع خصوصی و حتی می توان گفت سرّی را پرس و جو کرد. نه شما را به خدا می شود رفت از بقال محل پرسید: آقا کتابخانه ی عمومی این اطراف کجاست ؟ آقای بقالی که هر روز از مقابل مغازه اش ده ها باراتوبوس خط میدان انقلاب می گذرد و او اظهار بی اطلاعی می کند !!!

باد سردی که از شمال غرب می وزید

+ ۱۳۹۶/۹/۴ | ۱۷:۵۰ | رحیم فلاحتی

  باد سردی می وزید. از صبح . شاید هم از دیشب. شال و کلاه کردم و راه افتادم سمت شرکت. بعد از چهارده سال. همه ی همسن و سال های من در آستانه ی بازنشستگی اند من تازه فیل ام یاد هندوستان کرده. چه عرض کنم برای همین بازگشت مجدد هزار نفر را دیدم و از هفتخوان گذشتم تا موفق شدم به شرکت معظم راه پیدا کنم. امیدوارم شرایط اقتصادی مملکت اجازه بدهد که صنایع سرپا بمانند و ما از کنار سفره ی آن ها نانی بخوریم.

  ناهار امروز شرکت چسبید. چون حس خوبی نسبت به آینده دارم. بعد از روزهای سختی که این چند ماه گذشته داشتم و موقعیت مکانی و کاری ام از بین رفته بود امروز حس کردم سر سفره ای که حاصل دسترنج خودم است نشسته ام .

 همکارهای قدیمی با دیدن من متعجب می شدند و به طرف ام می آمدند. صحبت ها گل می انداخت و می کشید به روزهای خوش گذشته که صنایع سرپا بودند و با تمام توان کار می کردند.

هیولا فعلن خفته است

+ ۱۳۹۶/۹/۳ | ۱۶:۲۵ | رحیم فلاحتی

  دیروز ظهر تو یک دست روزنامه و نان و دست دیگر کیسه نایلونی میوه ،از پله های ساختمان که بی شباهت به راه پله اضطراری نیست خودم را بالا می کشیدم که آقایی صدایم کرد. از دفتر و دستکی که همراهش بود حدس زدم باید ناظر ساختمان همسایه باشد .

  ـ آقا ببخشید شما اینجا ساکنید ؟

  ـ بله بفرمایید .

  ـ شب ها اینجا می خوابید خطرناکه. اطراف ساختمون رو گودبرداری کردن . من بخاطر خودتون می گم ...

  ـ ممنونم آقا! می دونم . فعلن مجبوریم همین جا باشیم ...

  و مکالمه تمام شد و آمدم داخل خانه ای که مرا چون هیولایی می ترساند. بعد از دقایقی آمدم بیرون و به اطراف خانه نگاه کردم. اما به نظر می آمد این هیولا فعلن خواب است و خیال بیدار شدن ندارد و می شود چند صباحی را در آن سر کرد.

جایی نرفته ام فقط کمی از خانه دور شده ام

+ ۱۳۹۶/۹/۳ | ۱۵:۲۱ | رحیم فلاحتی

  بعد از مدت ها نشسته ام پشت کامپیوتر یا چه می دانم؟ رایانه . یک جایی دور از خانه . کمی شاید دورتر از دور . چون دو بار از خانه بیرون زده ام. بار اول از خانه ای رانده شدم و بار دیگری که قصد ترک شهرم را کردم. و حال گم شده ام در میان انبوهی انسان که شاید چون من دو بار و شاید ده ها بار از آنچه که در باور داشتند دورتر هستند.

  آسمان می غرد، نه آسمان نیست، طیاره ای است برخاسته و یا که قصد فرود دارد بر رو خاکی که او را می خواند و یا شاید می راند. نمی دانم غرشی که زود فراموش می شود و باز تکرار و تکرار ...و دوری و نزدیکی که در یادم خاطراتی را می کاهد و می افزاید.

  تمام دفترهایی که پیش از این چرک می شدند دیگر وجود خارجی ندارند. شاید در نقطه ای در میان زباله ها . و من باز آمده ام در میان همین خانه ی خاک گرفته بنویسم. از روزهایی که تلخ و شیرین می گذرند. می گذرند...

 اتفاق های عجیب این چند ماه گذشته خیلی از باورهای مرا تغییر داد. نسبت به آدم های اطرافم و حوادث و رویدادهای که رخ می دهند.

  می خواهم بنویسم . از آدم های خوب که هنوز در اطراف ما هستند و نسل شان برخلاف تصور ما هنوز منقرض نشده است .

  می خواهم بنویسم ...

  او آنچه را که در آن شب بارانی خواسته بودم اجابت کرد، حالا نوبت من است . امیدوارم توانایی انجام دستگیری دیگران را داشته باشم .

سپاسگزارم !

 

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو