آبلوموف

و نوکرش زاخار

انجماد

+ ۱۳۹۵/۳/۸ | ۲۲:۱۰ | رحیم فلاحتی

بی تو

تمام اعصار

برایم

عصر یخبندان است !

آبلوموف

می پراکندند و می گذشتند ...

+ ۱۳۹۵/۳/۷ | ۲۳:۳۰ | رحیم فلاحتی

  امروز چند ساعتی در شهر پرسه می زدم. مناطقی که روزهای عادی به خاطر مشغله ی کاری فرصت دیدن شان دست نمی دهد. کنار رودخانه ، اسکله ی متروک ماهیگیری، موج شکن هایی که دیگر شکل و هیبت سال های گذشته را ندارند و حتی ساختمان هایی که زمان زیادی بود با دقت تماشای شان نکرده بودم.جاهایی مثل : ساختمان دادگستری سابق، هتل تهران و چندتایی دیگر که متروک و رو به ویرانی اند. دقایقی طولانی کنار خیابان آمد و رفت اتومبیل ها را تماشا کردم. مسافرها، افراد بومی، و حتی مردان جوانی که تابلوی کوچکی در دست شان بود و دنبال تهیه ی ویلا و اتاق برای مسافرها بودند.

  مدت زیادی گنجشک تنهایی را تماشا کردم که با دقت اطراف را می پایید و از درخت نخل کوتاهی که وسط بلوار بود پایین می پرید و دانه می چید و دوباره به روی شاخه ی نخل برمی گشت. دانه های طلایی رنگ گندمی که در گوشه و کنار آسفالت خیابان به وفور پراکنده بود و هر بار با گذر کامیونی حامل گندم وارداتی به حجم دانه های پراکنده در روی زمین افزوده می شد.

 و چه حکمت زیبایی نهفته بود در درز و دالان های نهفته بر اتاق این کامیون ها که بی ذره ای خِسّت بارشان را می پراکندند و می گذشتند ...

در آرزوی شفا

+ ۱۳۹۵/۳/۵ | ۱۴:۴۱ | رحیم فلاحتی

  به بیماری عجیب و صعب العلاج نخواندن و ننوشتن دچار شده ام. آنقدر تهی و خالی از هر تفکر و اندیشه ای که به یک حافظه ی جانبی خالی و مصرف نشده می مانم که گوشه ای دست نخورده افتاده است و انگار هیچ موضوع تفکر برانگیزی از مخیله اش نمی گذرد. بد دردی است جانم! بد دردی است ... وهم انگیز و ترسناک ! ...

کش و قوس

+ ۱۳۹۵/۲/۳۱ | ۰۰:۳۴ | رحیم فلاحتی

  در این روزهای پُر درد و رنج که لبخند را از لب های مان دور کرده و موج های بلند نا امیدی و یاس از بالای سرمان می گذرد و در فقر و فاقه دست و پا می زنیم و کفر با جان و تن مان عجین شده از احساس ترس دولتمردی که نگران از دست رفتن ایمان مان در ارتباط با فردی که به ظن و یا یقین ایشان گمراه است و ... به فکر فرو رفتم و دائم این سوال در ذهنم می چرخد که چه کسی و یا چه عاملی در این برهه از فقر فراتر است که بتواند مرا رو به دره ی بی ایمانی رهنمون کند ؟!

  و رطب خورده ای که منع رطب می کند ...

شوفر اتوبوس راننده ی آمبولانس !

+ ۱۳۹۵/۲/۲۲ | ۲۱:۳۱ | رحیم فلاحتی

  بازیگر ماهری بود. از همان ابتدا خودش را زد به غش و ضعف. گفت : « کار من نیست. من نباید برانکارد بلند کنم . من نباید به مریض دست بزنم و ... » . اگر اشتباه نکنم یک سوم مسیر سی کیلومتری را همینطور زر زد و از اینکه باید یکی را در مرکز سی تی اسکن اجیر کنیم تا به شما برای حمل مریض کمک کند و هیچکس بی چشمداشت برای کسی کاری انجام نمی دهد و همه پولکی شده اند، گفت و گفت و گفت.  قصه ای که در آن ده کیلومتر ابتدای مسیر بارها و بارها تکرار شد و من اولین بار بود که زر زرهای یک آدم عوضی را با جان و دل می شنیدم و دم برنمی آوردم. و در این میان بیشتر سکوتم از بغضی بود که با هر بار نگریستن به چهره ی آرام مادر که بی هوش و حواس روی تخت آمبولانس افتاده بود درشت و درشت تر شده بود و داشت امانم را می بُرید. این قصه می توانست خیلی زود به اتمام برسد اما نمی دانم چرا با دانستن راه حل اهمال می کردم. تا این که چند قطعه اسکناس دُرشت را کنار دنده آمبولانس گذاشتم و این چون آبی بود بر روی آتش. و از این جا به بعد سیگارهایی بود که آتش به آتش روشن می شد و راننده ی آمبولانس رفته بود درون جلد واقعی خودش که همان شوفر اتوبوس بود و خاطراتی که این بار کشیده بود به زنبارگی ها و چشم چرانی ها و مسافران خانمی که همیشه از راننده جماعت برای روشن کردن سیگارشان طلب فندک می کردند ...

ردای پیامبری

+ ۱۳۹۵/۲/۱۸ | ۲۳:۲۵ | رحیم فلاحتی

امروز شاهد بودم

کودکی

در پیاده رو مشغول بازی بود

و فرشته ای مأذون

ردای پیامبری بر دوش او می افکند

آن هنگام که

کودکی دیگر را

مورد خطاب قرار داد و گفت :

دوست من !

بیا زانوهای خون آلودت را ببوسم

تا دردش را

فراموش کنی !

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

+ ۱۳۹۵/۲/۱۸ | ۰۰:۲۴ | رحیم فلاحتی

  بعد از من سوار آسانسور شد. اولین بار بود با یکی از ساکنین آپارتمان همراه می شدم. لبخندی زدم و به سلام و علیکی بسنده کردم. صفحه ی نشانگر هنوز طبقه ای که به آن نقل مکان کرده بودیم را نشان نداده بود که مرد جوان سوال کرد: « شرابِ ؟ »

  یاد می آید حدود یک ساعتی از نیمه شب گذشته بود و تازه باقی مانده اسبابی را که درون صندوق عقب اتومبیلم بود جمع کرده بودم و خسته و بی رمق خودم را می خواستم به آپارتمان مان بکشانم. نیم نگاهی به وسایلی که دست بود انداختم. یک بطری آب انار ترش محلی و نیم بطری هم روغن زیتون. خنده ام گرفت و جواب دادم : « نه داداش ! ولی اگه حوصله کنی تا چند وقت دیگه جا می اُفته و شراب خوبی می شه !!! »

خدا بازار بده !

+ ۱۳۹۵/۲/۱۳ | ۱۵:۱۷ | رحیم فلاحتی

+ جناب آقای احمد عربانی طراح جلد زحمت کشیده اند : بدون شرح !

+ خدا غریق رحمت کند مرحوم کیومرث صابری را !

دستانم دست تو را کم دارد !

+ ۱۳۹۵/۲/۱۳ | ۰۰:۰۷ | رحیم فلاحتی

   این روزها از همه چیز دور افتاده ام و از همه خطرناک تر این که از خودم دورم و دیگر این منی که هستم برایم غریبه و بیگانه شده . نمی شناسمش . پی نمی برم به کارهایی که می کند.  چطور بگویم ؟! ... بیش از این می ترسم در او دقیق شوم و به کارهای زشت و ناهنجاری که می کند خیره خیره نگاه کنم. انگار راه گریزی نیست. مفری از این موجودی که رفته رفته تبدیل به هیولای درون شده برایم نمانده است . چه سخت است تماشای بلعیده شدن از سوی چنین موجودی که در تو پرورش یافته است . و اضمحلال ... و اضمحلال و ... سقوط .

باور کن داغی بر دل ما است !

+ ۱۳۹۵/۲/۱۲ | ۲۳:۵۱ | رحیم فلاحتی

+ دامنه ی سبلان 93

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو