آبلوموف

و نوکرش زاخار

نیک نگه کن !

+ ۱۴۰۰/۱/۲۳ | ۱۳:۱۲ | رحیم فلاحتی

 

  گاهی دلم تنگ می شود برای آن کارگاه نجاری که با خون دل برپا کرده بودم. یک پاییز و زمستان سرد و سخت را در آن گذراندم و بعدتر که باید کارم را ادامه می دادم و به نتیجه می رساندم به خاطر یک تصمیم و هدفی که به سرانجام نرسید همه آنچه را تدارک دیده بودم از بین رفت. خیلی چیزها را از بین رفت. و یک چیزهایی را خودم از بین بردم.

صداهای مزاحم اطراف اجازه نمی دهد که تمرکز کنم. گوشی ضد صدایم که میراث همان کارگاه است، روی گوشم می گذارم و سعی می کنم با تمرکز بیشتری بنویسم. همیشه چند ابزار دور و اطرفم هست که مرا به یاد آن کارگاه بیندازد. بی خیال گذشته می شوم و کتاب کنار دستم را باز می کنم. صفحه صد و سی هشتم . از ابتدای سطر می خوانم.

 « امروز دید بسیاری از مردم دوسویه است. درست و غلط و بد و خوب وجود دارد. یا با مایید یا علیه ما. فکر دو سویه شما را به نوشته ی عمیق و زندگی عمیق نمی برد. این شکلِ فکر کردن تقسیم بندی صورت می دهد  وادارمان می کند به اشتباه فکر کنیم ما منتخبیم و آن ها ( این « آن ها » در هر موقعیتی فرق می کند) مردودند. این دو گرایی ختم به وجود جامعه ای می شود که هر چیز را ناپذیرفتنی بداند محکوم ، و زمان و توان زیادی را صرف این محکوم کردن می کند. توجه داشته باشید وقتی به کسی و چیزی حمله می کنیم، آن چیزی را که می خواهیم نابود کنیم تغذیه می کنیم. به آن خواصی اعطا می کنیم که با صرف انرژی گرانبهایمان می کوشیم وادار کنیم ناپدید شود. به جای پیگیریِ دشمنان دوردست، در خود غور کنید و انرژی درگیر در دورون خودتان را ببینید »1

  بعد از یادآوری خاطره ی کارگاه دوباره سعی داشتم دنبال عوامل بیرونی رها کردن کارگاه و در نظر گرفتن هدفی دیگر برگردم که یاد آن شاه بیت افتادم که می گوید : « چون نیک نگه کرد پر خویش براو دید / گفتا ز که نالیم که ازماست که بر ماست »2

 متن ام هنوز به سرانجام نرسیده است. جانی در حال پهن کردن سفره است. گوشی ضد صدا را از گوشم برمی دارم و به سراغ جانی می روم تا کمک اش کنم. می توانم بعد ار ناهار نوشتن را ادامه بدهم ... 

 

1 . نوشتن با تنفس آغاز می شود، لرن هرینگ،حمیدهاشمی،نشر بیدگل،چاپ ششم،تهران،1399

2 . شعر از : ناصرخسرو 

از روی اون شاخه ای که هستی بوی تو میاد !

+ ۱۳۹۵/۱۱/۵ | ۰۸:۳۹ | رحیم فلاحتی

   این کار جدیدی که شروع کرده ام کار بوداریِ ! مثل کار قبلی نیست که همه چیز را در محل کار می گذاشتم و می آمدم بیرون. امروز ظهر که رفتم دنبال آقای پسر جلوی مدرسه، تا نشست تو ماشین گفت: « بابا بوی چوب می دی ! »

  بعد کلی این شاخه و آن شاخه پریدن گرویدیم به پیشه ی عیسای ناصری ! خدایا آخر عاقبت مان را ختم به خیر بگردان !

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو