+
۱۳۹۴/۲/۲۷ | ۰۰:۲۲ | رحیم فلاحتی
می نویسم ، خط می زنم .کاغذ را مچاله می کنم .تب تندی امانم را بریده . لب هایم داغمه بسته است . زبانم به کامم می چسبد . دوباره می نویسم و این بار نوشته ها را پاره می کنم .
ماهی از دست ارغوان لیز می خورد و شناکنان به زیر میز ناهار خوری می رود . ارمیا عینک شنا زده و جدول ضرب هفت را می نویسد . به هفت هشت تا که می رســد بلند می گوید : « پلنگ و شیش تا » . پلنگ جست می زند به سمت ماهی .
ارغوان دُم ماهی را میان روزنامه ای پیچیده و پولک هایش را با پشت کُند چاقو می زند . پلنگ در آشپزخانه می چرخد . اشتـــهایی به خوردن ندارد . گلوله کاموا را به طرفش پرت می کنم . ارغوان پلنگ را روی اُپن جا به جا می کند و یک گوشه می نشاند .
جمله ای می نویسم . « پلنگ گوسفندی را درید . » چوپان هراسان می شود . نی لبک از پر شالش می اُفتد . سگ های گله پارس می کنند .
کلمات را رج می کنم کنار هم . دو تا زیر یکی رو . چند جمله پیش می روم . ناگاه بازمی گردم به آغازین کلمه و دوباره می خوانم . در میان رج کلمات انگار یکی در رفته است . ارغوان دوباره غرغر خواهد کرد . تا بافتنی را دست بگیرد ، می فهمد که من دست گل به آب داده ام . مجبور می شوم هر چه نوشته ام پاره کنم . نمی دانم این چندمین بار است . ارغوان درجه را روی پیشانی ام می گذارد . پاشویه ام می کند . ماهی درون تشت آب می چرخد و باله هایش کف پایم را قلقلک می دهد .
دنبال کلمه جا افتاده می گردم . همان که از میان رج کلمات در رفته است . ارغوان می گوید : « دو تا زیر یکی رو » . ارمیا کرال سینه می رود و پنجاه متر برگشت را قورباغه شنا می کند .
بالای سرم چیزی جز حوله ی مرطوب نیست . نه ! چرا دروغ بگویم .هاله ای نورانی هم بالای سرم نشسته که چهره اش را نمی بینم . ارغوان می گوید : « خدای من ! چهل درجه است » می گویم : « مگر فصل خرما پزونه که چهل درجه باشه ! » ارمیا می گوید : « هشت پنج تا ، چهل تا » « پنج هشت تا ، چهل تا » . راه می رود و تا بی نهایت تکرار می کند . عینکش را بر می دارد و می گوید : « بابا نوبت توئه . د یالّا شیرجه بزن ! » ارغوان می گوید : « پدرت رو راحت بذار ! »
تا کنار استخر می روم . مرغ های دریایی جیغ زنان از بالای سرم می گذرند . نفت کش پهلو گرفته کنار اسکله بوق کشدار و بلندی می زند . بقیه ی شناور ها هم به آن می پیوندند . انگار خبری شده است .
ارغوان دستم را می گیرد و به رختخواب برمی گرداند . کاغذ و قلم را از کنار دستم برمی دارد . می گوید : « تب داری کمی استراحت کن ! » و به آشپزخانه می رود . دسته ای کاغذ خط دار زیر بالشم پنهان کرده ام .
ارمیا بالای سرم نشسته و می پرسد : « بابا چرا ماهی ها توی خشکی می میرند و ما برعکس توی آب خفه می شیم ؟ » آهسته کاغذهای خط دار را از زیر بالش بیرون می کشم . تمام خطوط پرشده از جدول ضرب اعدادِ یک تا ده .
ارمیا دست روی گونه ی چپم می کشد و بعد با ناخن چیزی را از روی پوست صورتم بلند می کند . می گوید : « بابا پولک در آوردی ، داری ماهی می شی ! »
دهانم را باز و بسته می کنم ، مثل ماهی . آب، آب می گویم . اما انگار کسی نمی شنود . لب هایم داغمه بسته ، تنم گُر گرفته می سوزم ...