آبلوموف

و نوکرش زاخار

می دانم باورتان می شود . گلاب به ...

+ ۱۳۹۸/۱۱/۲۳ | ۲۲:۳۲ | رحیم فلاحتی

 

  چهل ساله بود و طی قریب به دو دهه زندگی متاهلی دو زن با اونساخته بودند. سومی هم در ابتدای راه بود وهنوز او را خوب نمی شناخت. دو نفر اول هیچ علاقه ای به خوراک لوبیا نداشتند و بیشترین مجادله ی آنها پای سفره بر سر این موضع اتفاق می افتاد که بالاخره کار را به جای باریک کشانده بود. شاید باورتان نشود ولی همین موضوع کوچک جرقه ای شده بود برای جنگی ناخواسته . این سومی هم در طول شش ماه اول ازدواج شان یک بار بیشتر برایش خوراک بار نگذاشته بود . با اینکه بسیار لذیذ شده بود و مرد برایش آرزوی بهشت کرده بود و حوریان خوش قد و قامت در کنار درخت طوبی، اما زن دیگر کارش تکرار نشده بود.

  شاید زن از عواقب کار نگران بود . در یک آپارتمان کوچک که دو نفر صدای دم و بازدم همدیگر را به راحتی می شنوند هرغذایی علاوه بر مقدار کالری، باید بر میزان دسیبل صدایی که پس از مصرف تولید و یا ایجاد می کرد ، توجه می شد. و این کشف را امروز در غیاب زن به دست آورده بود. آن هم وقتی یک قوطی خوراک لوبیا با برندی معروف را به تنهایی در خانه با علاقه فراوان لمبانده بود. و اکنون هر ده دقیقه یکبار با دلپیچه ی فراوان به سمت توالت می دوید و اندکی بعد برای ادامه کارش پشت میز برمی گشت.

* از سلسله مباحث " خودزنی "

مستر بین در اوین !

+ ۱۳۹۸/۷/۲۴ | ۱۰:۳۳ | رحیم فلاحتی

   

ازآخرین باری که نور را دیده بود چیزی به یاد نمی آورد . هر چه بود بسیار سریع گذشته بود . تابش کوتاه نور و بلافاصله، دوباره تاریکی مطلق .انگاراز قلاف خارج شده بودند تا تن به قفس بسپارند . مکانی پُر ازدحام که جای نفس کشیدن باقی نمی گذاشت. همگی به هم چسبیده بودند . ایستاده و سرپا. بدن ها خیس و چرب و تب آلود بود. دهان ها را رو به سقف کوتاه گرفته بودند و مثل ماهی لب می زدند  ... آب ...آب... .هیچکس نمی دانست زنده است یا مرده . همگی را در دیگ های بسیار بزرگ ساعت ها زنده زنده جوشانده بودند . شاید حس زنده بودن و درک این فضای تنگ و تاریک یک توهم بزرگ بود.

  گاهی صدایی از کسی درمی آمد و بادی در می رفت . محیط بوی تعفن گوجه گندیده و سس و پیاز و هزارکوفت و زهرمار دیگر می داد. یکی از آنهایی که توانسته بود به اجبار و با فشار بقیه، در تاریکی دستی به دیوار برساند می گفت : « فضای اینجا مدور است . با دیواره ای فولادی و سرد. هرچه به در و دیوار دست کشیدم هیچ منفذ و راه فراری نبود . وهیچ اکسیژنی برای تنفس ...  ما خوراک لوبیایی هستیم گرفتار در قوطی کنسرو.  تنفس را از ما دریغ کرده اند. باروری را از ما گرفته اند. ما عقیم و الکن و ابتر شده ایم . دریغ ... دریغ ... دریغ ! ...

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو