آبلوموف

و نوکرش زاخار

زیبایی ات را دغدغه ام می کنم

+ ۱۳۹۸/۲/۱۷ | ۲۲:۵۸ | رحیم فلاحتی

 

  امروز سر کلاس درس اخلاق اسلامی دغدغه ام زیبایی استاد بود. از صبح به دنبال یافتن موضوعی برای تفکر بر روی آن بودم. این را استاد جامعه شناسی فرهنگی خواسته بود. اما نمی دانم اگر می فهمید که من روزم را با چنین موضوع عجیب و نامتعارفی شروع کرده ام چه فکری درباره ی من می کرد.

  وارد کلاس که شد چنان بشاش بود و لبخند ملیحی داشت که یک جورهایی قند در دلم آب شد. شاید اگر کارد و ترنجی دستم بود، مجلسی چنان مهمانی زلیخا و عبور یوسف بازسازی می شد. اما اینبار به جای زلیخا انگار باید من انگشتانم را به دَم تیغ می سپردم.

  زیاد اهل سرپا ایستادن نبود. با آن چادر زیبا و مقعنه ی خوش فرم اش، می نشست پشت میز و آرنج ها را تکیه می داد روی آن و چشم می دوخت به بالا و پایین کلاس . امروز هم مطابق جلسات قبل عمل کرد. بعد از فروکش کردن قیل و قال ها که در مورد برگزاری امتحان بود کتاب را در دست گرفت و انتخاب سوال را شروع کرد . در آن دقایق هم تاکید کرد کتاب مان را بی سروصدا مرور کنیم. چنان سکوتی برقرار شده بود که برایم تازگی داشت . صدای دم و بازدم همکلاس های سرماخورده و بالا کشیدن دماغ شان گهگاه سکوت را می شکست .

  کتاب را ورق می زد و من دزدانه تماشایش می کردم. فرم لب هایش را از نظر می گذراندم. به بینی اش که به دست تیغ جراح سپرده شده بود و به آن گونه های خوش فرم اش نگاه می کردم. به ابروها و مژه های بلندش . به پیشانی اش که حتی یک چین هم نداشت و به آن حجابی که نمی گذاشت یک تار مو از پس آن بیرون بزند چشم می دوختم . خدا می داند اگر طره ای از گیسواش به این مجموعه ی زیبایی افزوده می شد چه غوغایی می کرد!  در زیر چادر نمی شد تناسب اندامش را تشخیص داد اما بعید می دیدم خداوند در دادن زیبایی و تناسب به او مضائقه کرده باشد. و همه این چشم چرانی ها چند ثانیه بیشتر طول نمی کشید. شرم می کردم و زود نگاهم را می دزدیدم ، شاید بتوان گفت می ترسیدم . می ترسیدم سر برگرداند و متوجه نگاه های من بشود. اگر نگاهمان به هم گره می خورد و با همان نگاه ، پرسشگرانه سرزنشم می کرد چه داشتم بگویم ؟ چگونه می توانستم به او بگویم امروز زیبایی او دغدغه ی من شده است؟

  همیشه برای دست آویز، این روایت در ذهنم نقش می بست : « خداوند زیباست و زیبایی ها را دوست دارد». خصیصه ای که در نهاد ما بود و همیشه و در همه حال جستجوگر آن بودیم . پس چرا نمی شد انسان های زیبا را ستود؟ پس چرا ستایش ما فراتر از ستودن اشیاء و حیوانات و دستاوردهای علمی و هنری نمی رفت؟ آیا شک و تردید و گاه حسادت مانع از ستایش همنوعانمان می شد؟ پس چرا ؟

  بخصوص در جامعه ی ما که امکانش بسیار بسیار ضعیف است با دیدن همنوعی مذکر یا مونث به زیبایی های بصری او و فرم های زیبای اندام او اشاره و تعریف و تمجید کرد. و چه راحت می توانند انگ چشم چرانی و هزار و یک صفت ناشایست را به ما بچسبانند . فقط و فقط به دلیل تمجید یک زیبایی ! ...

گذری با احتیاط !

+ ۱۳۹۴/۱۲/۱۲ | ۲۲:۰۹ | رحیم فلاحتی

  برایم عجیب بود. بارها از کنارش گذشته بودم. اما هیچ وقت نفهمیده بودم چه نوع سلیقه ای باعث بوجود آمدن و یا خلق چنین اثری شده است. آن ریسه و سرپیچ های بدون لامپ. کلمات نقش شده روی در و قسمتی از آن که مسدود و باقی کار رها شده بود. همه و همه برایم جای سوال داشت.

  همیشه می ترسیدم در گذر بعدی ام از مقابل آن در، چند شمع نیم سوز و آب شده ببینم که پای آن روشن شده است !

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو