داستان کاملا واقعی
روزی عینک مردی به زمین افتاد
از برخورد شیشه های عینک با زمین ، صدای گوشخراشی برخاست .
مرد با ناراحتی خم شد تا خرده شیشه ها را جمع کند
زیرا پول زیادی برای عینکش پرداخته بود ،
اما در کمال تعجب ، آن را سالم یافت ،
با خود اندیشید : معجزه شده است .
اکنون این مرد ، شکرگزار و ترسیده
این واقعه را اخطاری دوستانه تلقی کرده است ،
پس قبل از هر کاری به عینک فروشی می رود ،
و جا عینکی محکمی می خرد ، لایی دار و دو جداره .
پولی را که برای آن پرداخته نوعی صرفه جویی می داند :
خطر را برای همیشه از عینکش دور کرده است
یک ساعت بعد ، جا عینکی از دستش سقوط می کند ،
او آرام و بی هیچ دلهره ، خم میشود و درون جعبه ،
شیشه ها را خرد خاکشیر می یابد ، مدتها طول می کشد تا به خود بفهماند
که هرگز نمی توان از مشیت الهی سر در آورد ، و در واقع
معجزه اکنون اتفاق افتاده است .
شعر از : خولیو کُرتازار 1914 الی 1984 ـ ترجمه فریده حسن زاده