سلام سندباد جون !

 

  سفرت خیلی طولانی شد . شیلا خیلی دلتنگی می کند. کمتر با من حرف می زند. نگرانش هستم . تنها حرفی که با آه و غصه ی فراوان ادا می کند : « سندباد جوووونم ! » است که دلم را ریش می کند. برای مدتی مرغ مینای پسر همسایه را آوردم تا از دلتنگی درآید ولی از تو چه پنهان محل سگ به او نگذاشت .

  در طول این سال ها بارها فیلم هایی که از سفرت برای من ارسال کرده ای با شیلا تماشا کرده ایم و هربار دلمان تنگ تر شده و افسوس خورده ایم که چرا در این سفرها و ماجراجویی ها همراهت نبوده ایم . بخصوص دراین سال پر حادثه که آخرش به قرنطینه منتهی شده است و با وجود تعطیلی سال نو باید خانه نشین باشیم .

  سندباد جون! دیشب خواب خیلی بدی دیدم . خوابی که با زد و خورد و خون و خونریزی شروع شد. دسته ای از دزدان به جان فرد متمولی افتاده بودند و قصد جانش را کرده بودند . تو با جسارت تمام به کمک اش رفته و با این که زخم ها از دشنه و قمه ی دزدان برداشتی جان آن بازرگان را از معرکه بیرون بُردی . وقتی از ترس و هیجان ازخواب پریدم  تمام تنم خیس عرق بود . کمی آب خوردم و دوباره به رختخواب رفتم. اما تا صبح کابوس دست از سرم برنداشت.

  سندباد جون ! آدم وقتی نیست هزارتا حرف و حدیث پشت سرش هست و تو هم از این قاعده مستثنی نمانده ای و هر روز در این فضای مجازی شایعاتی درباره ی تو پخش می شود.

  نمی خواهم ناراحتت کنم . ولی شایع شده تو پول نوفِل بازرگان را بالا کشیده و اورا دق مرگ کرده ای . ولی من می دانم که اینطور نیست و او که تو را به فرزندخوانده گی پذیرفته بود ثروت اش را به تو بخشیده و خواسته است راه و پیشه ی او را ادامه دهی . البته من این شایعات را به شیلا نمی گویم . می ترسم غصه اش دو چندان شود.

  سندباد جون ! اینجا شایع شده تو در سفر اولت به چین عاشق دختر خاقان چین شده ای . ولی تو در نامه ای که از چین برایم نوشته بودی اشاره ای به این موضوع نکرده بودی . خبر خوبی بوده که از من پنهانش کرده بودی .و در سفر دوم که به چین بازگشته ای دختر محبوب ات از بیماریِ ناگهانی مرده بوده است و این داغ ِدلدار تو را مجنون کرده و مشاعرت را از دست داده ای . سندباد دوست ندارم این بخش از شایعه را باور کنم .عده ای می گویند آن بیماری که دختر خاقان به آن مبتلا شده و سبب مرگش شده همان کروناست که جان عده ی بسیاری را درچین گرفته است . و تو هم در خانه ی خاقان به همان بیماری مبتلا شده و جان باخته ای . امیدوارم تمام این حرف ها در حد شایعه باشد.

  سند باد جون ! هفته ی گذشته از سفارتخانه چین در تهران وقت گرفتم . نامه ای به سفیرشان در ایران نوشتم و خواستم کمکم کنند تا نشانی از تو پیدا کنم . او تو را خوب می شناخت . و مطالبی در مورد تو به گوشش خورده بود . قول مساعدت داد. من هم اطلاعاتی که از آن خاقان داشتم به او دادم . و قرار شد نامه ام را به آنها بدهم تا به دست تو برسانند . سندباد جون ! شیلا خیلی ناراحت است . گوشه ای کز کرده و حرف نمی زند . حال من هم تعریفی ندارد . با همه ی اطلاعیه هایی که برای عدم خروج از خانه پخش می شود باید خودم را به سفارت چین برسانم . آقای چانگ هُوا سفیرشان مرد بسیار مهربانی است .می دانم که خوش خبر خواهد بود . سندبادجون ! من و شیلا چشم به راه نامه ات هستیم !

+ از دختر بندباز و بقیه دوستانی که آبلوموف را می خوانند دعوت می کنم به چالش آقاگل عزیز لبیک بگویند :))