لطفن با احتیاط قصر را ترک کنید !
چند روزی است که با تشویق یکی از دوستان به سراغ کتاب " هزارو یک شب " رفته ام. ترجمه ای از عبداللطیف تسوجی .قبل از آن هم سری به کتابی تحلیلی در همین زمینه زدم که رابرت ایروین نوشته است. اما چیزی که در خوانش خود کتاب مرا به فکر فرو برد شروع حکایات با خیانت بود. خیانت همسران شهریار و شاهزمان به آن ها . شهریار که برادر بزرگتر بود برای دیدار برادر، وزیر خود را برای دعوت از او به سرزمین حکمرانی شاهزمان فرستاد . شاهزمان عزم سفر کرد و در شب اول سفر متوجه شد گوهری را که برای برادر برگزیده بر جای گذاشته است :
« با دو تن از خاصان به شهر بازگشت و به قصر اندر شد. خاتون را دید که با غلامک زنگی در آغوش یکدیگر خفته اند.
ستاره به چشم اندرش تیره شد. در حال تیغ برکشیده و هر دو را بکشت و به لشکرگاه بازگشت. بامدادان کوس رحیل بزدند. همه روزه شاهزمان از این حادثه اندوهگین می رفت تا به دارالملک برادر رسید. شهریار به ملاقات او بشتافت و به دیدارش شاد گشته از هر سوی سخن می راند. ولی شاهزمان را کردار غلام و خاتون از خاطر نمی رفت و پیوسته محزون و خاموش بود. شهریار گمان کرد که خاموشی و حزن او را سبب دوری وطن و پیوندان است. زبان از گفتار درکشید و به حال خویشتن گذاشت. پس از چند روز گفت : " ای برادر، چون است که تنت نزار و گونه ات زرد می شود ؟ "
شاهزمان گفت :
گر من ز غمم حکایت آغاز کنم با خود دل خلقی به غم انباز کنم
خون در دل من فسرده بینی ده توی چون غنچه اگر من سر دل باز کنم
شهریار گفت : همان به که به نخجیر شویم، شاید دل را نشاط آید.
شاهزمان گفت :
گر روی زمین تمام شادی گیرد ما را نبود به نیم جو بهره از آن
شهریار چون این بشنید خود به نخجیر شد و شاهزمان در منظره ای که به باغ نگریستی ملول نشسته بود که ناگاه زن برادر با بیست کنیزک ماهروی و بیست غلام زنگی به باغ شدند و تفرج کنان همی گشتند، تا در کنار حوض کمرها گشوده جامه ها بکندند. خاتون آواز داد که : " یا مسعود ! " غلامی آمد گران پیکر و سیاه. خاتون با او هم آغوش گشت و و هر یکی از آن غلامان نیز با کنیزی بیامیختند. »
نویسنده ی نامعلوم و پدر بیامرز همین ابتدای کار گند زده به ارکان خانواده و چهارنعل تاخته است . تا کجا ؟ نمی دانم . امیدوارم در حکایت های بعدی و هزار و یکشبی که در پیش است سرکار خانم شهرزاد قصه گو این وضعیت را سر و سامانی بدهد !