آبلوموف

و نوکرش زاخار

حال مزخرف یک حلق آویز شده

+ ۱۳۹۹/۳/۲۲ | ۲۲:۵۰ | رحیم فلاحتی

 

  حال بدم برگشته بود، با یک احساس فرسودگی کامل . این هم باید از عوارض ترک دارویی بوده باشد که سه سالی می خوردم و با برنامه ی پزشک و به مرور کنار گذاشته بودم. حال بدم را سیستم صوتی مزخرف سرویس حمل و نقل شرکت بدتر می کرد و صدای بدی که پخش می کرد چون سوهان روی اعصابم بود.

  سعی می کنم آرام باشم . اما راننده منوی بوق های بیابانی اش را ارائه می کند. برای هر جنبنده ای که مقابلش قرار می گیرد بوق می زند. آنقدر شدت اش زیاد است که گاهی فکر می کنم شیپور بوق بادی اش را به سمت داخل اتاق گذاشته است . سعی می کنم آرام باشم . پرده را کنار می زنم و بیرون را تماشا می کنم . سرم سنگین شده .  

  از پشت پنجره بیرون را نگاه می کنم . ذره ذره میل عجیبی به تخریب درونم را آکنده می کند. از ترکاندن جمجمه ی فرد تا اعلام یک جنگ جهانی خانمان سوز . اما هنوز دست روی ماشه نبرده ام . سعی می کنم در خوی انسانی باقی بمانم . من داروهایم را قطع کرده ام.

  همکارها بحث تازه ای را بین هم پیش کشیده اند. دلم نمی خواهد بشنوم . اما ناچارم .کارگری حلق آویز شده است . حلق آویز کرده است . نفت سال هاست که خون ما را در شیشه کرده است. من هیچ وقت کارگر شرکت نفت نبوده ام اما سال های کودکی ام را در زمستان های سرد و تابستان های گرم در صف نفت گذرانده ام . من هم کارگرم. من هم دو ماه است حقوق نگرفته ام. حالم بد است .  اما پیش تر از من کسی دست به کار شده است . با بافه هایی از رنج و درد خود را آویخته است .

چند موتور سوار قیقاج کنان از اطرف مینی بوس لایی می کشند و باز بوق ناهنجار و سوهانی که روی تن و جانم کشیده می شود.

 صحبت ها از کارگر حلق آویز شده سوق پیدا کرده به دادگاه های معاون اسبق قوه قضائیه . من قرص هایم را نخورده ام . نمی خورم . اما جناب معاون اُور دوز کرده است . حرف هایی می زند که از یک آدم عادی بعید است .  او هم حلقه دار را نزدیک می بیند. مثل کارگر شرکت نفت . جناب معاون دوست نداشته در صف نفت بماند. او رفیق باز بوده . رفقای نابی داشته . رفیق فابریک . اما مادرم همیشه می گفت : « رفیق داشتن خوبه، اما رفیق بازی نه ! رفیق بازی آدم رو به گا... می ده . » جناب معاون یعنی به گا ... رفته است ؟!  راننده دوباره بوق بیابانی اش را به کار می اندازد . وانت پیکان لکنته ای راهش را بسته است . رشته ی افکارم پاره می شود.

  یادم باشد سر راهم تخم مرغ بخرم . جانی خانه نیست . امروز کلاس نقاشی دارد . یادم باشد بیست عدد تخم مرغ بخرم . عدد بیست را دوست دارم . قرصی هم که استفاده می کردم بیست میلی گرمی بود. کارگر شرکت نفت اگر بیست عدد تخم مرغ داشت خودکشی نمی کرد . یادم باشد به سوپری سر محل بگویم : « لطفا بیست عدد تخم مرغ تازه بده ! » و شاید کمی طناب قرص و محکم . جانی تمام طناب ها را از دم دست جمع کرده . بند رخت ها پوسیده است . باید آن ها را عوض کنم .

 

اختلاف اُملتی

+ ۱۳۹۸/۴/۱۹ | ۰۷:۰۱ | رحیم فلاحتی

 

  اختلاف شدیدی تو زندگی زناشویی داشتیم  و آن عدم تفاهم سر یک موضوع بود . همین باعث جدایی ما شد. همه دنبال آن یک موضوع بودند و ما به افراد نزدیک خانواده گفته بودیم که آن چیزی نیست جز سبک آشپزی و نوع پختن املت . او دوست داشت گوجه ها آبدار وکمی سفت و خام باشد و بعد تخم مرغ ها را بدون اینکه هم بزند روی گوجه ها بشنکد . اما من خوب گوجه ها را می پختم و کمی در روغن تفت می دادم و تخم ها را روی آن می شکستم و هم می زدم . فقط همین .

  وقتی وعده های زیادی از غذای ما را املت تشکیل می دهد پس حق داشتیم به این دلیل متارکه کنیم. زندگی همین دلخوشی هاست مگر نه ؟!

مرغی جون ! تخم بذار برام !

+ ۱۳۹۸/۲/۳۰ | ۲۱:۵۶ | رحیم فلاحتی

 

نیمرو در سفره ی شاهانه

 گفت : « اولی مون با آخری که من ماقبلش بودم بیست و چهار سال فاصله داشت . ... »

بعد قاشق را بین قیمه بادمجان داخل دیگ فرو کرد. قاشقِ پُر از برنج و خورشت را لای لواش گذاشت و برد سمت دهانش . من به دهانش نگاه می کردم و منتظر ادامه ماجرا بودم.

گفت : « آقام و ننه ام انگار دقیق میزون کرده بودن هر دوسال یکی ! دوازده شکم ! » و در حالیکه لقمه را می جوید سری تکان داد و خندید .

گفتم : « ماشاء الله ! مهدی چند تا ؟!!  ... » کم مانده بود لقمه از دهانم بپرد .

گفت : « سفره می انداختیم از اینطرف اتاق تا اون سر. »

گفتم : « مهدی! آقات شما رو به اسم می شناخت ؟!! »

گفت: « تازه کجاش رو دیدی ؟ دادش بزرگه هم با زن و دوتا بچه هاش  با ما بودن ! خدا بیامرز آقام گاهی قاطی می کرد کدوم بچه شه کدوم یکی نوه ش !!! » و دوباره همان لبخند.

از گوشه ی دیگ بادمجان سرخ شده ای را دو نیم کردم و لای نان گذاشتم . و با شیطنت پرسیدم : « مهدی سر سفره چیزی به کسی می رسید ؟ »

خودش را کشید سمت ظرف غذا و با قاشق محتویات دیگ را هم زد و لقمه ای گرفت . این بار جنس لبخندش فرق کرده بود.

گفت : « دلم برای اون کوچیکه می سوخت . »

 خواستم بپرسم دختر بود یا پسر ؟

که ادامه داد : « بعضی روزا اصلن چیزی بهش نمی رسید . و یا سیر نمی شد. وقتی می خواستیم تو حیاط بازی کنیم ، اون رو می دیدیم رفته جلوی مرغدونی نشسته . نگاه می کرد یا منتظر می موند تا یکی از مرغ ها تخم کنه تا اون برداره ببره ننه ام براش نیمرو درست کنه ... »

 غرق خیال شده بودم. اینکه نمی دانستم آن ته تغاری پسر بوده یا دختر، نمی گذاشت قوه ی تخیلم خوب شکل بگیرد.

مهدی زیر لب گفت : « خدا رو شکر ! » و دست به زانو گذاشت و بلند شد که ظرف ها را جمع کند.

گفتم : « دست نزن ! شستن ظرفا با من . دستت برای ناهار درد نکنه .

با صدای آرومی گفت : « نوش جونت ! ... » و به کنجی خزید و سیگاری گیراند و غرق افکارش شد.

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو