آبلوموف

و نوکرش زاخار

جواد شام آخر را خورد و ...

+ ۱۳۹۹/۱/۳۱ | ۲۲:۱۷ | رحیم فلاحتی

 

  در حال تماشای مستند میز سرآشپزام . یک آشپز حرفه ای و یک رستوران معروف و غذاهایی که در حد یک اثر هنری اند. اما فکرم پهلوی ایران است . ایران دختر هفت ساله ای بود که دیشب در مستند ایرانگرد دیدم . دخترک پای یک درخت بلوط ایستاده بود و سعی داشت طناب دست بافتی را بر روی یکی از شاخه ها بیندازد. مبهوت تلاش و اراده اش بودم . هر بار بیشتر و بیشتر سعی می کردو  طنابش را بهتر جمع می کرد تا بالاخره موفق شد . طناب بر روی شاخه ای قطور افتاد و او به سمت درخت حرکت کرد . با دمپایی صورتی خودش را از درخت بالا کشید و تابش را آماده کرد و لحظه ای بعد در بکرترین نقطه ی خاک تاب می خورد. ایران هفت سالش بود. اما به مدرسه نمی رفت . محل سکونت شان حتی سرباز معلم نداشت که به کودکان خواندن و نوشتن بیاموزد . نگران ایران بودم . ایران غوطه ور در شادی کودکانه اش تاب می خورد و من نگران ایران بودم .

  مشتری هایی خاص آثار هنری خلق شده به دست سرآشپز را باید به نیش می کشیدند. رنگ و لعاب هایی که حتی می توانستند سر به راه ترین ملائک را از راه بدر کند. و جام های ارغوانی و نان هایی که پیامبری را به میزِ شام آخر می خواندند.

  ذهن ام دوباره پر کشیده بود. سکینه بانو محل اسکان خانواده را ترک کرده بود تا برای پخت و پز و دیگر کارها هیزم جمع آوری کند. ایران و چند کودک دیگر همراهش بودند. به محل درختی که به زمین افتاده بود رسیدند. سکینه بانو و دخترش شروع به اره کشیدن به تنه ی قطور درخت کردند . جواد که مهمان آنها بود و مستند زندگی عشایر بختیاری را به تصویر می کشید سعی کرد به آنها کمک کند. اما در برابر زنان عشایر کم آورد. و بعد از آن هنگامی که در نیمه راه سکینه بانو تنه ی درختی را که جواد بر روی شانه حمل می کرد را بر روی بار خود اضافه کرد و همه را به دوش کشید ، جواد ضربه ی آخر را خورد و ناک اوت شد .

  سر آشپز هنوز در حال خلق اثر و چیدمان ظریف آن روی ظروف خاص بود که سهراب بزرگ ایل بره ای را سر برید و آویزان کرد تا از مهمانانش پذیرایی کند . عشایر بختیاری بسیار مهمان نوازند و جواد را در روزهای پایانی سکونت ایل در کوهستان مهمان سفره ی خویش کرده بودند. سفره ای شاهانه .

 سرآشپز بهترین رستوران نیویورک شاید مسحور عطر کباب بختیاری شده بود که دیگر حرفی نمی زد. انگار من دو مستند را باهم می دیدم .

 جواد شام آخر را خورد و فارغ شد . 

!Lütfen

+ ۱۳۹۸/۲/۲۵ | ۱۰:۳۵ | رحیم فلاحتی

رجب طیب اردوغان

 Lütfen Amerika’nın İran’la savaşmasına

!izin vermeyin

  

    در یکی از شلوغ ترین خیابان های استانبول به کمک محافظانش راه باز می کند. خیابانی که هر لحظه از روز شب گردشگران در آن پرسه می زنند و خرید می کنند و می خورند و می نوشند و دنیا را متفاوت تر از سرزمین خود تجربه می کنند. و چه بسیار ایرانی که در هر سفری که به استانبول داشته باشند خیابان استقلال را فراموش نمی کنند. و برای من هم این خیابان همراه با خاطرات خوش است . 

  اما اینبار دیدن ویدیویی از ورود رجب طیب اردوغان به این خیابان و التجا یک ایرانی به او سخت غمگینم کرد. در تاریخ ایران همواره پناه بردن از ظلم و تعدی دیگران به مامنی دیگر رواج داشته است. از پناه بردن به صحن امامان و امامزادگان تا سفارت های روس و انگلیس. اما اکنون باوجود سیستم های عریض و طویل قضایی و محاکم بین المللی چه اتفاقی می افتد که " محمود" معاصر در شاه عبدالعظیم الحسنی بست می نشیند و هموطنی دیگر در دیار عثمانی از " رجب " درخواست می کند :« لطفن اجازه نده ایران و آمریکا با هم وارد جنگ بشن ! » 

  هموطن جوانی که پشت اش به دوربین است و چیزی از حالت چشمان و صورت اش نمی بینم تا لااقل کمی بیشتر از حس و حالش را درک کنم. اما می دانم غمی بزرگ درد دل دارد . با این حال هنوز به چرایی این خواسته اش فکر می کنم. به دلیل این عملش در سرزمینی دیگر و در مقابل رئیس دولتی بیگانه ؟!!

 

+ لینک ویدیو در اینستا

+ عکس از : آبلوموف 

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو