شب باغ زیتون
« هیرودیس، فرمانروای جلیل، مرا فرا خواند، در کاخش پذیرفت، مشاهده ی تمام غناها، تمام درباریانش را به من تحمیل کرد و بعد بدون حضور شاهدی با من تنها ماند.
ـ یحیای تعمید دهنده به من می گویدکه تو مسیح هستی.
ـ او است که چنین می گوید.
ـ من یحیی را چون پیامبری راستین در نظر می گیرم. پس گرایش به آن دارم که به گفته هایش وقع نهم.
ـ هیرودیس، من مسیح نیستم.
ـ چه باید کرد؟ هم اکنون نیمی از فلسطین آماده ی پیروی از تواست. اگر بخواهیم مردمان را اداره کنیم باید فکرهای شان را به عاریت بگیرم. بشریت را با توهم هایش درمان می کنند. آری، سزار می دانست که پسر ونوس نیست،ولی اجازه داد چنین گمان کنند و از این راه سزار شد.
ـ هیرودیس، استدلال های تو ناچیز است و من نه می خواهم سزار باشم، نه شاه اسرائیل و نه هرچه از این گونه. من به سیاست نمی پردازم.
ـ مهم نیست، عیسی. به ما اجازه ده که نزد تو به آن بپردازیم! »
+ برگرفته از " انجیل های من " اریک امانوئل اشمیت،قاسم صنعوی،نشر ثالث،چاپ چهارم 1390،ص46