انگار آفتابِ زمستان مهربانی بذل می کرد
آفتاب زمستانی به بهترین وجه در آسمان بود و گرمای لذتبخشی داشت. اما نه تا وقتی که بعد از چند ریب زدن، ماشین م بنزین تمام کرد و با ظرف چهار لیتری و پای پیاده راه افتادم به سمت پمپ بنزینی که حداقل یک کیلومترازمن فاصله داشت. در میانه ی راه یک ایستگاه قایق سواری بود. دو مرد میانسال ابتدای ورودی آن روی دو صندلی پلاستیکی، کیفور و مست از آفتاب نشسته بودند و سیگار دود می کردند. به سمت شان رفتم. می دانستم که بنزین دارند. فقط دعا کردم با روغن مخلوط نکرده باشند : « سلام ! خسته نباشید. یه کم بنزین دارید که به درد من بخوره ؟ »
مردی که به من نزدیکتر بود و صورت سرخی داشت جواب داد: « شرمنده ! چرا دروغ بگم، بنزین داریم اما روغن قاطی شه. بریزی توی باک پدر ماشین رو درمیاره . برا خودت می گم. » عذرخواهی کردم و خواستم برگردم که گفت : « بذار یه دقیقه با موتور برم برات بنزین بگیرم ؟ تو بخوای بری و برگردی خیلی معطل می شی ... »
از این پیشنهادش جا خوردم. یعنی می خواست برای منی که نمی شناخت چنین کاری بکند؟! چند لحظه ای به تعارف گذشت و من همچنان که مات و مبهوت مهربانی و معرفتش بودم او باک به دست سوار موتورش شد و رفت. من لمیده روی صندلی پلاستیکی که همکارش تعارف کرده بود بی اختیار نشئه از آفتاب لذتبخش زمستانی فراموش کردم زمان و مکان را و گوش سپردم به تعریف همکارش از او که بارها برای افرادی که در راه بدون بنزین مانده بودند چنین کرده بود بی هیچ مزد و منّتی .
شب شده است. از ظهر تا به حال مدام به رفتار آن مرد فکرمی کنم. و به آفتابی که در طول روز به بهترین شکل و بی هیچ چشمداشتی تابیده بود ...