دعوی دوستی
هوالحق
کافران را دوست دارم . از این وجه که دعوی دوستی نمی کنند .
می گویند : آری کافریم ، دشمنیم . اکنون دوستی اش تعلیم دهیم ، یگانگی اش بیاموزیم .
اما اینکه دعوی می کند که من دوستم و نیست پر خطر است .
( از مقالات شمس )
.
.
هوالحق
کافران را دوست دارم . از این وجه که دعوی دوستی نمی کنند .
می گویند : آری کافریم ، دشمنیم . اکنون دوستی اش تعلیم دهیم ، یگانگی اش بیاموزیم .
اما اینکه دعوی می کند که من دوستم و نیست پر خطر است .
( از مقالات شمس )
.
.
روزگاری آدم قــــرمز مویی بود که نه چشــــــم داشت نه گوش . مو هـــم نداشت و بیخودی به او مو قرمز می گفتند . حرف هم نمی توانست بزند ، چون دهان نداشت . حتی دماغ هم نداشت . دست و بازو هم نداشت . شکم و ستون مهره ها هم نداشت . توی شکمش هم هیچ چیز نبود . اصلاً هیچ چیز نداشت . به همین دلیل نمی توانیم به آسانی بدانیم ازچه کسی حرف می زنیم . پس بهتر است از او چیزی نگوییم .
( دانیل خمس 1974)
احوال و کردار عارفان با این که برای انسان امروزی دور از دسترس بوده و دست یابی به آن رتبه از کمال غیر ممکن می نماید اما همواره خواندن شرح احوالشان ذوقی در آدمی ایجاد می کند تا برای لحظات و روزهایی هم شده پا در مسیری که آنان رفته اند بگذارد و آن شور و شوقی که آنان داشته اند تجربه نماید . اما افسوس که از حد بلند کردن محاسن و موی سر فراتر نمی رود .
در این بین افرادی بوده اند که در برهه ای از زمان دچار تغییر و تحول روحی شده و به یک باره از دنیا و هرچه امور دنیــــوی است دست شسته اند .نمونه بارز این دگرگونی روحی ، شـــــرح حال عطار نیشابوری ( وفات 618 ق)است که می گویند :
« روزی در دکان مشغول به معامله بود درویشی آنجا رسید و چیزی خواست ، و وی به درویش نپرداخت ، و درویش گفت : ای خواجه ! تو چگونه خواهی مرد ؟ و عطار گفت چنانکه تو خواهی مرد ! ...درویش کاسه ی چوبین داشت و زیر سر گذاشت و گفت : الله ، و جان بداد . عطار را حال متغیر شد ، دکــان بر هم زد و بدین طریقه در آمد. »1
هرچند داستان فوق کمی دور از عقل می نماید اما می توان با احتیاط آن را به جهت بار مثبتی که دارد قبول کرد و پذیرفت. نمونه ی دیگر از این دست بسیار در تاریخ و شــرح احوال عارفان دیده می شود . بشـــر حافی نمونه ی دیگری است .« ابونصر بشربن حارث مروزی (150ـ227 ه.ق) معروف به حافی (برهنه پا ) از بزرگان صالحان و صوفیان در آغاز کــار، شراب خواره بود و بدکاره ، امــا توفیقش دست گرفت و بیـــــدار گشت و توبه کرد .»2
« ابتدای توبه ی او آن بود که یک روز مست می رفت . در راه کاغذی دید افتاده و بر آنجا بسم الله الرحمن الرحیم نوشته .در حال بوی ِ خوش خرید و آن کاغذ معطر گردانید و بوسید و بر دیده ها مالید و به تعظیم تمام جایی بنهاد . آن شب بزرگی به خواب دید که گفتند ( برو و بِِـشـر را بگوی که تو نام ما عطر آگین ساختی ، ما نیز تو را عطر آگین کنیم و بزرگت سازیم ، تو نام ما را پاکیزه کردی ما نیز تو را پاکیزه سازیم ، به عزتم سوگند که نام تو را در دنیا و آخرت پاکیزه سازم .) آن بزرگ گفت : او مردی فاسق است ، من غلط می بینم ، طهارت کرد و نماز گزارد و در خواب شد ، و همین خطاب شنید ، تا بار سوم . بامداد برخاست ، وی را طلب کرد . گفتند : به مجلس شراب است . رفت بر در آن شرابخانه و او مست بود ـ گفت : بشر را بگویید که به تو پیغامی دارم . بشر گفت بروید و بگویید که : پیغام که دارد ؟ گفت : پیغام خدا . بشر گریان شد و گفت : او با من عتابی دارد ؟ شیخ گفت : نه . گفت : پس باش تا یاران را بگویم . پیش یاران آمد . گفت : ای یاران ما را خواندند ! رفتیم و شما را بدرود کردیم ، و دیگر ما را هرگز در این کار نخواهید یافت .»3
1و2و3 برگرفته از ( مبانی عرفان و احوال عارفان ـ دکتر علی اصغر حلبی )
داســـتان حسنک را بارها شنیده و خوانده ایم .« بر دار شـــدن حسنک وزیر» و شاید مشهور ترین و خواندنی ترین ماجرای تاریخ بیهقی باشد که یک دنیا سیاست و اخلاق و ضد اخلاق در آن نهفته است .
هربار که ورقی زده ام این گوشه از تاریخ بیهقی را بغض گلویم را فشرده و اشک در چشمانم حلق زده است. از اینکه دیده ام عده ای بر سر تصاحب اریکه ی قدرت چه خون ها ریخته اند و چه حقوقی که پایمال کرده اند و نزدیک ترین و در دسترس ترین انگ ، همانا بی دینی و یا عدم اشتراک دینی فرد مغضوب با راس قدرت بوده است .
وقتی به آنجا می رسم که بیهقی می نویسد : « چون مقدمات کار آماده شد ، روز چهار شنبه دو روز مانده به آخر صفر ، امیر مسعود قصد شکار کرد تا برای تفریح سه روزه از شهر خارج شود .» ( تا در موقع دار زدن حسنک در شهر نباشد که نفرت مردم متوجه او شود .) به خود می گویم چرا محبوبیت مردمی به داد این وزیر بخت برگشته نرسید و این چه شاهی ست که نمی تواند جوابگوی کردار خویش در برابر مردم باشد و کمی بعد برای اینکه سناریوی خون ریزی خود را واقعی تر جلوه دهد ، قاصد هایی ملبس به جامه ی قاصدان خلیفه ی بغداد به کار می گمارد تا خود را بی گناه جلوه دهد .
پیشتر که می روم از کلمات بوی خشونت و مرگ بیشتری می آید : « هیچ کس دست به سنگ نمی کرد و همه ی مردم مخصوصاً نیشابوریان زار زار می گریستند . پس عده ای بی سر و پا را پول دادند که سنگ بزنند در حالیکه .... »
بیهقی از بوسهل زوزنی و روزگارش پس از حسنک می گوید و من در اندیشه این که آیا در این معرکه سنگی نواخته ام یا ...
.
.
آورده اند که روزی سلطان محمود به خواجه حسن میمندی که وزیر او بود گفت : آیا شخصی باشد که فالوده نخورده باشد. وزیر گفت : ای پادشاه بسیارند که فالوده نخورده اند و ندانند . پادشاه گفت : چنین کسی نیست . وزیر می گفت هست و پادشاه می گفت : نیست . تا آخرالامر مبلغی زر مهیا کرده و مابین ایشان شرط شد که اگر وزیر چنین کسی پیدا کند مبلغ زر را از پادشاه بگیرد و اگر چنانچه پیدا نکند وزیر آن مبلغ را دادنی باشد .
پس از این قرار وزیر به تفحص چنان کسی بیرون آمد . گذرش به بازار گوسفند افتاد . از قضا مردی سرحدی را دید . باخود گفت که این جماعت در سرحد بوده اند و معموری و آبادی ندیده اند . وزیر آن شخص را به خدمت پادشاه آورد . پادشاه فرمود که قدری از فالوده آوردند . پادشـــاه به آن مرد گفت که هرگز از این نعمت چیزی خورده ای . مرد گفت : خیر پادشاه نخورده ام . پادشاه گفت : می دانی این چه چیز است و چه نام دارد . آن مرد گفت که نامش را به یقین نمی دانم . اما به گمان من چیزی می رسد که در آن سر حد که ما هستیم مردی ست از ما به عقل و ادراک قابل و برتر و هر ساله یک مرتبه به شهر می آید . ازقضا یک روزی از شهر آمده بود و می گفت در شهر حمام های خوب به هم می رسد . بنده را گمــــان چنین است که این حمام است . چون پادشاه این را شنید بسیار بخندید و فرمود که مبلغ مذکور را به وزیر بدهند . وزیر گفت : پادشاها بفرما تا دو سر بدهند . زیرا دو سر برده ام . چه که این مرد نه فالوده و نه حمام را دیده . پادشاه فرمود تا دو سر بدهند .
« نقل از گربه و موش ـ شیخ بهایی »
.
« شنودم که اسکندر به جنگ دشمنی از آن خویش می رفت . با وی گفتند یا مَلِک، این مرد که خصم است مردی غافل است، بر وی شب خون باید کرد. اسکندرگفت: مَلک نباشد آن که ظفر به دزدی جوید .»
+ برگرفته از قابوسنامه
احوال و کردار عارفان با این که برای انسان امروزی دور از دسترس بوده و دست یابی به آن رتبه از کمال غیر ممکن می نماید اما همواره خواندن شرح احوالشان ذوقی در آدمی ایجاد می کند تا برای لحظات و روزهایی هم شده پا در مسیری که آنان رفته اند بگذارد و آن شور و شوقی که آنان داشته اند تجربه نماید . اما افسوس که از حد بلند کردن محاسن و موی سر فراتر نمی رود . در این بین افرادی بوده اند که در برهه ای از زمان دچار تغییر و تحول روحی شده و به یک باره از دنیا و هرچه امور دنیــــوی است دست شسته اند .نمونه بارز این دگرگونی روحی ، شـــــرح حال عطار نیشابوری ( وفات 618 ق)است که می گویند : « روزی در دکان مشغول به معامله بود درویشی آنجا رسید و چیزی خواست ، و وی به درویش نپرداخت ، و درویش گفت : ای خواجه ! تو چگونه خواهی مرد ؟ و عطار گفت چنانکه تو خواهی مرد ! ...درویش کاسه ی چوبین داشت و زیر سر گذاشت و گفت : الله ، و جان بداد . عطار را حال متغیر شد ، دکــان بر هم زد و بدین طریقه در آمد. »1 هرچند داستان فوق کمی دور از عقل می نماید اما می توان با احتیاط آن را به جهت بار مثبتی که دارد قبول کرد و پذیرفت. نمونه ی دیگر از این دست بسیار در تاریخ و شــرح احوال عارفان دیده می شود . بشـــر حافی نمونه ی دیگری است .« ابونصر بشربن حارث مروزی (150ـ227 ه.ق) معروف به حافی (برهنه پا ) از بزرگان صالحان و صوفیان در آغاز کــار، شراب خواره بود و بدکاره ، امــا توفیقش دست گرفت و بیـــــدار گشت و توبه کرد .»2 « ابتدای توبه ی او آن بود که یک روز مست می رفت . در راه کاغذی دید افتاده و بر آنجا بسم الله الرحمن الرحیم نوشته .در حال بوی ِ خوش خرید و آن کاغذ معطر گردانید و بوسید و بر دیده ها مالید و به تعظیم تمام جایی بنهاد . آن شب بزرگی به خواب دید که گفتند ( برو و بِِـشـر را بگوی که تو نام ما عطر آگین ساختی ، ما نیز تو را عطر آگین کنیم و بزرگت سازیم ، تو نام ما را پاکیزه کردی ما نیز تو را پاکیزه سازیم ، به عزتم سوگند که نام تو را در دنیا و آخرت پاکیزه سازم .) آن بزرگ گفت : او مردی فاسق است ، من غلط می بینم ، طهارت کرد و نماز گزارد و در خواب شد ، و همین خطاب شنید ، تا بار سوم . بامداد برخاست ، وی را طلب کرد . گفتند : به مجلس شراب است . رفت بر در آن شرابخانه و او مست بود ـ گفت : بشر را بگویید که به تو پیغامی دارم . بشر گفت بروید و بگویید که : پیغام که دارد ؟ گفت : پیغام خدا . بشر گریان شد و گفت : او با من عتابی دارد ؟ شیخ گفت : نه . گفت : پس باش تا یاران را بگویم . پیش یاران آمد . گفت : ای یاران ما را خواندند ! رفتیم و شما را بدرود کردیم ، و دیگر ما را هرگز در این کار نخواهید یافت .»3
1و2و3 برگرفته از ( مبانی عرفان و احوال عارفان ـ دکتر علی اصغر حلبی )
هوالحق
دو برادر بودند و مادری . هر شب یک برادر به خدمت مادر مشغول شدی ، و یک برادر به خدمت خداوند ... ( آنکه به خدمت خداوند بودی ) در خواب دید ، آوازی برآمد که : برادر تو را بیامرزیدیم . و تو را به او بخشیدیم . گفت : آخر من به خدمت خدای مشغول بودم و او به خدمت مادر ، مرا در کار او می کنید؟ گفتند : زیرا که آنچه تو می کنی ، ما از آن بی نیازیم ، لیکن مادرت ( از آن خدمت ) بی نیاز نیست .
نقل از : مبانی عرفان و احوال عارفان ـ دکتر علی اصغر حلبی