کابوس درختان
از خودم می پرسم: چند روز شد؟ و در ذهنم جواب می دهم : نمی دانم . واقعا نمی دانم . خیلی گذشته است و من همیشه دلواپس این خانه بودم. گهگاه می آمدم و سری می زدم و نگاهی به در و دیوارش می انداختم. اما یادداشتی برای کسی نمی گذاشتم. برای آن باید می نوشتم کاغذ و قلم کنار دستم بود و برای او می نوشتم . روی کاغذ خط دار و با خودکار بیک آبی و هر بار چند صفحه . آن اوایل در یک طرف کاغذ می نوشتم و نگران قطع شدن درخت ها نبودم. اما از وقتی کاغذ گران شده دوطرف کاغذ را پر از کلمه می کنم.
کلمه هایی که راهی به اینجا پیدا نکردند. سال پشت سال گذشت و الان کاغذهای سیاه شده جای زیادی را در گوشه ی خانه گرفته اند. می ترسم درخت ها بو ببرند که من ذره ذره ی تن دوستان شان را چنین با خودکارم خراشیده ام و زجرشان داده ام و برای همیشه گوشه ای دور از نور آفتاب و گذر نسیم حبس کرده ام. شب ها کابوس درختانی را می بینم که با تبر به دنبالم هستند. قلمم را با تبرشان می شکنند و قهقهه های بلند سر می دهند که مرا از خواب می پراند.
حالا که از خواب پریده ام با ترس به این خانه ی متروک سر زده ام . شاید با رفت و آمدم به اینجا و گذاشتن یادداشت هایی برای درختانی که در کابوس هایم پرسه می زنند دلشان را به رحم بیاورم تا کمی با قلم هایم مهربان باشند.