یک خونه ی جدید
یک خونه ی جدید رهن کردم که مالک اون Blogger
توی آپارتمانی به اسم Blogspot
و با نام Rahimof ساکنم .
تشریف بیارید . قدم تون روی چشم !
البته ف ی ل ت ر شکن می خواد .
یک خونه ی جدید رهن کردم که مالک اون Blogger
توی آپارتمانی به اسم Blogspot
و با نام Rahimof ساکنم .
تشریف بیارید . قدم تون روی چشم !
البته ف ی ل ت ر شکن می خواد .
فوق العاده زیبا بود. ترسناک و زیبا. ترسناک از آن جهت که باد تندی درخت های چنار را به بازی گرفته بود و رعدی که می غرید هول به جانم می ریخت و زیبا از آن رو که باران می بارید. بارانی تند و شدید. بارانی که روزها بود آرزویش را می کردم.
باد می وزید و تابوت را روی دست ها می برد. قبرستان در احاطه ی درخت های چنار بود. چنارهای بلند و تیره رنگی که انگار با دست هایشان مرده را در باد مشایعت می کردند. باد زوزه می کشید و صدای قرآن را از دور دستِ قبرستان با خود می آورد. باران چون ستونی از آسمان بر زمین می ریخت. شاید می خواست مرده و کسانی را که او را همراهی می کنند تطهیر کند. کسی یارای سر بلند کردن نداشت. صدای لا اله الا الله ستون باران و زوزه ی باد را درهم می شکست و تا گوش ملائک می رسید.
قدم ها تند شده بود. جسد انگار می خواست هرچه زودتر خودش را برساند به مغاکی که باید در آن فرو می رفت. مردی که به کاهنان معابد سال های دور می مانست و سر و رویی سپید داشت در مقابل جمعیت ایستاد و دو دست را درمقابل تابوت گذاشت و متوقف شان کرد. باد زوزه می کشید و باران ستون خودش را به زمین تکیه داده بود. مرد سپید موی فریاد زد : « به عزت و شرف لا اله الا الله ! بلند بگو ! لا اله الا الله ! » و جمعیتی که در پی مرده روان بودند ندای بلند را تکرار کردند. ندا اوج می گرفت و با رعد در می آمیخت و زمین را روشن می کرد.
جسد در حفره ای که از پیش آماده بود فرو می رفت. باران می بارید . زمین گل می شد و دستان ملائکی که بیکار ننشسته بودند دوباره به سرشتن کالبد انسان مشغول می شدند. زمین گل آلود بود و انسانی سرشته می شد و شیطان از خشم در هیبت رعد می خواست آتش به جان چنارهای تنومند بریزد. اما باران امانش نمی داد.
شب از نیمه گذشته است. زن به دختر خاله اش فکر می کند که ساعتی پیش پدرش را بخاطر کهولت سن از دست داده است. مرد پشت میزش به ناراحتی زنش فکر می کند. مرگ حادثه ی تلخی است که می داند برای فرزندان مرحوم باور و تحملش سخت خواهد بود. مرد فکر می کند زن خیلی حساس است و حساسیت او ناشی از روح لطیف اوست . در این میان به خودش فکر می کند. فکر می کند تعدادی از عصب های حساس وجودش را شاید از دست داده باشد که خیلی از چیزها برایش کم اهمیت شده اند.
نور چراغ مطالعه کمی آزارش می دهد. سر آن را می چرخاند. در تاریکی به جایی که زن در رختخواب است نگاه می کند. در سکوت با گوشی اش مشغول است. مرد حدس می زند که زن در حال اطلاع دادن واقعه به دیگر بستگان باشد. و یا جستجو و دیدن صفحات اینستاگرام. گهگاه صدای دم و بازدم سنگین زن را می شنود. می داند زن غمگین است. باید او را تسلی بدهد. باید او را به دیدن خانواده داغ دیده ببرد.
این روزها خبر مرگ بسیار فراوان شده است. ویروسی یک جهان را به زانو درآورده است. هرکس به گونه ای سعی دارد با فرشته ی مرگ رودر رو نشود و دقایق و روزها و ماه هایی به طول زندگی اش بیفزاید. اما روزگار عرصه را بر ما تنگ گرفته است. تنگ و سخت.
پشت پنجره نه باد است و نه باران. مرد در سکوت می نویسد. سعی دارد با خوابی که به سراغش آمده مبارزه کند. دوباره به جایی که زن در خواب است نگاه می کند. نور صفحه ی گوشی اش را می بیند. پس هنوز بیدار است.
به سال های دور و نزدیک فکر می کند. به مواجهه های مختلفی که با مرگ داشته است. البته نه برای خودش . فرشته ی مرگ هنوز به سراغش نیامده است اما بارها مرگ هایی در خانواده او را از پا انداخته است . بدترین مواجهه با مرگ عزیزی، آنگاه است که نتوانی اشک بریزی . نتوانی آن گدازه ای را که در قلب و سینه ات می سوزاندت خاموش کنی و بی اشک ماندنت آن گدازه را تا سال ها در جای خود باقی نگه می دارد. و این تو را می از درون می کاهد و می فرساید و از پا می اندازد. بی اینکه کسی بداند. کسی صدای درونت را بشنود. پس مدام از خود می کاهی و می فرسایی ...
باد می وزد. آسمان ابری است. منتظرم که باران ببارد. اما باد با ابرها سرجنگ دارد. این را شاید بارها گفته باشم، من عاشق بارانم. من پسر شهر بارانم و تمام جان و تنم از بوی خاک باران خورده، بوی دیوارهای نمور خزه بسته ، صدای باران روی شیروانی ها و شُرشُر مداوم آب از ناودانی ها جان گرفته است و می گیرد. از بوی شالیزار در یک تابستان گرم و شرجی و عطر خوشه های سنگین برنج که آمیخته است به صدای جیرجیرک ها نفس می گیرم . از دیدن سنجاقک ها که دیوانه وار بر فراز نی های حاشیه تالاب پرواز می کنند. از صدای مرغان دریایی که در اسکله پرواز می کنند و بوی دریا عشق به سراغم می آید. خدایا اینجا سی و هشت روز بهار را پشت پنجره نگاهم را دوخته ام به آسمان، اما دریغ از یک نصف روز باران ! دریغ !
: خب! به من چه بلند شو برو هرجا که دلت می خواد ! مگه برات نامه ی فدات شوم نوشته بودیم که پاشی بیایی اینجا ؟
این زنهار درونی می زند توی ذوقم . نوشتن را کنار می گذارم و فکرم هزارجا پر می کشد. از فکر خربزه که رها می شوم گرسنگی مرا یاد نان می اندازد و این روزها نان در سیاست است . اگر باور ندارید ببینید برای پست ریاست جمهوری چه الم شنگه ها به پا خواهد شد. این روزها انتشار فایل صوتی جواد ظریف و سعید لیلاز خیلی سر و صدا کرده است. با اندکی جستو پیدا می کنم. می نشینم به گوش کردن. باد یادم می رود، باران یادم می رود، و پی می برم یاوه هایی که هر روز می شنوم راه به جایی نخواهد بُرد. یادم می آید جایی روی نقشه ی جهان وجود دارد که به شاخ آفریقا معروف است و من به اندازه ی تمام ساکنین آن نقطه، شاخ بر روی سرم می رویَد.
شب گذشته و صبح شده است. و تشت رسوایی از پشت بام افتاده است. از روی اتفاق پرزیدنت بر سر سفره ی ما حاضر است. لقمه ای نان و پنیر می خورم و به دست هایش که کنار میکروفن اندک رعشه ای دارد نگاه می کنم. بفرمایی می زنم . یکی گوشه ی چشم نازک می کند که :« جناب ماه رمضان است! ». به اعضای دیگر که دورتا دور شسته اند صمٌ بکم، نگاه می کنم.
صدایی پشت پنجره انگار حنجره می درد. نمکی محل است که شاخ کهنه می خرد. شاخ مستعمل می گیرد و نمک می دهد . اگر تعداد زیادی شاخ بدهید واکسن کرونا هم تزریق می کند.
علی برکت الله
اعصابم شخمی است. از شنیدن و دیدن نظرات سیاسیون مملکت، از وزیر بهداشتی که از سر و سامان دادن اوضاع بد کرونایی مملکتش درمانده و هوس هندوستان کرده تا مگر از آنجا به رسم نادر تخت طاوس بیاورد، از وزیر صمت که خروس هایش تخم ندارند و مرغ هایش تخم نمی گذارند. از همه چیز اعصابم تخمی است. از شکری که امروز کیلویی پانزده هزارتومان خریدم . از میوه ای که دو هفته است نخورده ام. از کرایه تاکسی که بالا رفته است. از پیرمرد همسایه ی هاف هافویی که سه روز است کولر آبی خانه اش را سرویس می کند و هربار چندتا بدتر از خودش را جمع می کند دورِ کولر و با صدای بلند زیر پنجره کل کل می کنند. از گربه هایی که مرنو می کشند و گلو پاره می کنند و همدیگر را دنبال می کنند. از فلفل دلمه ای بیست و پنج هزارتومنی اعصابم تخمی است. از بستنی مگنوم دوازده هزارتومنی ، از سه هفته تعطیلی محل کارم، از واکسنی که در کار نیست ، از عزیزانی که یک به یک از میان ما می روند. و دلم می خواهد در قالب یک بوکسور حرفه ای درآیم و درس درستی به این دروغگوها که مدام وعده ی سر خرمن می دهند نشان بدهم. برای همین چند راند بوکس تماشا می کنم. پنج راند از احسان روزبهانی با یک حریف روس که او را از نفس انداخت و با امتیاز برنده شد. دلم می خواست چند بوکسور ایرانی را در مقابل حریف های چینی و آمریکایی و چند کشور دیگر ببینم که از سوی ما ناک اوت می شوند اما گفتند « نگرد نیست ! گشتیم نبود ! » بعد از آن بیست و هفت ناک اوت از فلوید می ودر دیدم که شگفت انگیز بود و بدون چون و چرا و با قاطعیت حریف ها را نقش رینگ می کرد. ما که نتونستیم از پس این عده ی کذاب برآییم امیدوارم یکی هر چه زودتر بیاد توی رینگ و خون بپا کند! فقط لطفا راکی و رمبو و آرنولد و از این قماش نباشد. به شخصه موجودات فضایی رو ترجیح می دهم. شاید زمین به اشغال آن ها در آید اوضاع سرو سامانی بگیرد ! به امید دیدار موجودات فضایی مهربان تر از حاکمان فعلی جهان !
شکل بدی پیدا کرده است. این روزها زندگی شکل بدی پیدا کرده است. مرگ و میرها در اطراف مان زیاد شده است. مرگ از ویروس کرونا همه ی مرگ های دیگر را تحت شعاع قرار داده است . حتی مرگ بر آمریکا، مرگ بر شوروی و مرگ بر منافقین، کارتر و سادات و بگین و صدام و هر مرگی را که فریاد زده بودیم را. مرگ چه اشکال عجیبی دارد! حتی شکل خواستن آن هم برای افرادِ مختلف فرق می کند.
همه چیز و همه ی اخبار دیگر تحت شعاع این ویروس عالم گیر قرار گرفته است. و مرگ هایی که هر روز با رقم هایی دو و سه رقمی در ذهن ما حک می شود. و واکنش ما این است که آهی بکشیم و فراموشش کنیم. و فراموش می کنیم تا فردا ظهر که اخبار ساعت چهارده دوباره رقمی را به هدیه بیاورد. و این در حالی است که مجری تلویزیونی که همه ی اخبار را به شکل مهوعی ساخته و پرداخته است، قیافه ای مغموم می گیرد تا آن رقم دو یا سه رقمی از جان باختگان را به بهترین شکل ادا کند.
در پس این مرگ های کرونایی هزاران مرگ دیگر اتفاق می افتد که پنهان می ماند. مرگ از نداری و فقر. مرگ از سوء تغذیه، مرگ از بی ناموسی و مرگ از سوء مصرف مواد. و باز هم مرگ بر اثر خودکشی که منشاء آن هزاران درد فرو خورده است.
متاسفانه در سرزمینی قدم برخاک گذاشته ایم که مرگ را ارزان و رایگان بر ما شهروندان بذل و بخش می کند.
تُفو! بر تو ای چرخ گردون تفو !