آبلوموف

و نوکرش زاخار

من شبدر تازه ام !

+ ۱۳۹۸/۴/۱۶ | ۱۲:۲۳ | رحیم فلاحتی

 

  از یک گوشه شره می کند. آرام آرام راه باز می کند و از دیوار تازه رنگ شده پایین می آید. گاهی تند و گاهی کُند. پلک هایم سنگین می شود و دیگر سیاهی است و تاریکی .  

  سعی می کنم چشمهایم را باز نگه دارم . اما چقدر توان دارم ؟ تا چه مدت می توانم مقاومت کنم؟ گیج و گنگ صفحه ی مانیتور را نگاه می کنم و فقط دلم می خواهد بخوابم .

  سقف توالت چکه می کند. بالش ام خیس می شود. چکه های آب از گوشه ی چشمم راه می کشند رو به پایین .  مادر گریه کرده است . پدر شب به خانه نیامده است .گربه های همسایه امشب پشت پنجره ی اتاق خوابم ایستاده اند. بوی تریاک می آید. این گربه ها انگار خمارند. پدر امشب به خانه نیامده است.

  به یاد می آورم . یک یادآوری بی زمان . خوابی آمیخته به کرانه های خزر، خوابی آمیخته به گیسوی سپیدرود .  آنگاه که چهل گاو لاغر چهل گاو چاق را می خورند . من بر می خیزم. به سمت طویله می دوم . با دیدن گاو مش حسن دلم آرام می گیرد. گاو مش حسن گاوچاق و پرواری شده است .

  به سمت پنجره می روم . گربه ها نیستند. سگ لاغرم گودی کنار لانه اش خوابیده است. هیچوقت آن لانه ای را که ناشیانه برایش ساخته ام را دوست نداشت و پا به درونش نگذاشت. ناگهان ترس به جانم می ریزد. نکند در خواب دیده باشم چهل سگ چاق چهل سگ لاغر را خورده باشند؟!  "گودی" را صدا می زنم . می آید و کنار تختم لم می دهد.

  مادر پای سماور است . آبجوش را درون قوری می گرداند. پدر آمده است . منتظر چای تازه دم است . گربه ها این بار پشت پنجره ی آشپزخانه اند.

  خوابی که دیده ام مقابل چشمانم تصویر می شود. چهل گاو چاق ، چهل گاو لاغر. "گودی" از در نیمه باز به حیاط می رود.

  پدر دست می اندازد بالای کابینت و چرخ گوشت را برمی دارد. آخر ماه است . کم آورده است. گربه ها پشت پنجره از خماری خمیازه می کشند .

 مادر جوش آورده است . سماور را بلند می کند روی سرش. چای دم نمی کند . پدر از جا می جهد . گاوهای چاق کنار خیابان سر در سطل زباله ای کرده اند. یکی از آن ها در حال جویدن نقشه ای است. سر گربه را جویده و آرام آرام در حال بلعیدن مابقی است. پدر مادر را می بوسد. سماور را با احتیاط روی میز می گذارد.

  من مات بوسه ی پدرم . گربه ها زیر پر وپایش می پلکند. آب از سقف توالت چکه می کند. مادر آرام شده است . گاوها سلانه سلانه دور می شوند.

  پلک هایم سنگین است . کلمات را تشخیص نمی دهم . سرم را روی میز می گذارم. آب روی سرم چکه می کند. داد می زنم : « یک گاو چاق بیاد من رو بخوره ! من شبدر تازه ام . قبل از اینکه به خس و خاشاک تبدیل بشم یکی بیاد من رو بخوره ! ... »

انگار پرسشی داشت !

+ ۱۳۹۶/۲/۲ | ۰۱:۵۸ | رحیم فلاحتی

  پرسشی داشت . شیشه را دادم پایین .

ـ  بفرمایید :

ـ  شما یِ گربه این اطراف ندید ؟

نگاهی به چهره ی نگران و آشفته ی مرد جوان انداختم و گفتم : " نه! من همین الان اومدم تو کوچه "  و لحظه ای بعد وقتی استارت زدم و آماده حرکت شدم هرچه چشم گرداندم نه اثری از مرد پیدا بود و نه ردی از خیل بیشمارِ گربه های ولگرد محل که همیشه این وقت عصر مشغول پاره کردن کیسه های زباله بودند ...

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو