امروز چند ساعتی در شهر پرسه می زدم. مناطقی که روزهای عادی به خاطر مشغله ی کاری فرصت دیدن شان دست نمی دهد. کنار رودخانه ، اسکله ی متروک ماهیگیری، موج شکن هایی که دیگر شکل و هیبت سال های گذشته را ندارند و حتی ساختمان هایی که زمان زیادی بود با دقت تماشای شان نکرده بودم.جاهایی مثل : ساختمان دادگستری سابق، هتل تهران و چندتایی دیگر که متروک و رو به ویرانی اند. دقایقی طولانی کنار خیابان آمد و رفت اتومبیل ها را تماشا کردم. مسافرها، افراد بومی، و حتی مردان جوانی که تابلوی کوچکی در دست شان بود و دنبال تهیه ی ویلا و اتاق برای مسافرها بودند.

  مدت زیادی گنجشک تنهایی را تماشا کردم که با دقت اطراف را می پایید و از درخت نخل کوتاهی که وسط بلوار بود پایین می پرید و دانه می چید و دوباره به روی شاخه ی نخل برمی گشت. دانه های طلایی رنگ گندمی که در گوشه و کنار آسفالت خیابان به وفور پراکنده بود و هر بار با گذر کامیونی حامل گندم وارداتی به حجم دانه های پراکنده در روی زمین افزوده می شد.

 و چه حکمت زیبایی نهفته بود در درز و دالان های نهفته بر اتاق این کامیون ها که بی ذره ای خِسّت بارشان را می پراکندند و می گذشتند ...