نوشتن بهانه می خواهد. کوچک و بزرگ، هر چه باشد فرقی نمی کند. اما این بار حادثه بزرگ بود و بهانه من قبل ازاین حادثه برای نوشتن کوچک و آن چیزی غیر از تعویض اجباری کارتی نبود که بعد از صدورش به هیچ دردی نخورده بود الا این هزینه ی قریب به پنجاه هزار تومانی هوشمند سازی اش .امسال بیست سال از دوسال و اندی خدمت سربازی ام گذشته است ومن با کارتی نو روزگار سپری خواهم کرد که بعید می دانم باز بودنش گره ای از کارم باز کند. در ذهنم مرور می کنم خاطرات روزهای گذشته را و آن دوسال اندی ناامنی و ترددهای مان در جاده های دور و نزدیک در بدترین شکل ممکن با وسیله ای نقیله ای که انگار دست هایی مستهلک ترین شان را برای مان تدارک دیده بودند تا ما را به یاد ماشین دودی سواری عهد قجری بیندازند که سفر و ماموریت با آن ها و حادثه ای کوچک می توانست جان مان را بگیرد و نگرفت و به انتظار نشست تا دراین روزها جان قریب به بیست تن از سربازانی را بگیرد که شاید در آن لحظات حادثه در خوابی شیرین بوده اند. رویایی برای آینده و باز شاید با لبخندی بر گوشه ی لب به خواب ابدی رفته باشند. گل های پرپری که رود زمان با خود می بردشان ...

 یاد گفته ای از آلبر کامو با این مضمون می افتم : « هیچ مرگی بیهوده تر از مرگ در سانحه ی تصادف نیست ! »  و چه بد که خودش هم در سانحه ی تصادف جانش را از دست داد !

  روح شان شاد !