همیشه از کنارش می گذرم. حتی این روزهای سرد و زمهریر زمستان که نفس های آخر را می کشد و حالا  انگار خواسته با این برف و باران این روزها زهر چشم بگیرد. این اواخر دوست داشتم کنارش بایستم به شاخه های باریک و بلند و نحیف اش دست بکشم و چیزی در گوشش بخوانم اما ترسیدم بی موقع از خواب زمستانی بیدارش کرده باشم.

  اما امروز صبح از دیدنش ذوق زده شدم. نزدیکتر که رفتم انگار روی تمام گیسوانش پروانه نشسته بود. هزار هزار پروانه ی سبز رنگی که با بال های کوچک شان آماده پرواز بودند. پرواز به سمت بهاری که انگار دور از چشم من با بید مجنون تجدید میثاق کرده بود. و این از نسیم عطرآگینی که به مشام می رسید پیدا بود.