آبلوموف

و نوکرش زاخار

صداها گلاویز می شوند.

+ ۱۳۹۸/۵/۱۴ | ۱۱:۰۱ | رحیم فلاحتی

  زن  قدم می زند . صداهای پشت در آزارش می دهند . صداهای زنانه ای که با هم گفتگو می کنند. صدای مردی وارد می شود. بیش از همه یک زن و یک مرد صدا می شوند و گاه صدای زنانه ی دومی وارد می شود. نیازی نیست گوش تیز کند. از پشت در سیر تا پیاز حرف ها را می شنود.

  مرد کنجی از اتاق بر بالش تکیه داده و تلاش می کند گفتگوها را نشنود. زن صدای تلویزیون را بسته است. مرد به تصاویری که می گذرند خیره شده است. اما انگار نه چیزی را درست می بیند و نه با تمرکز لازم چیزی را می شنود. صداهای پشت در آپارتمان آزارش می دهد. صدای تلویزیون را باز می کند. باز آنچه که نباید، شنیده می شود. صداها بلندتر و تیزتر و همراه با رگه هایی از خشم شده است. صدای مرد دومی اضافه می شود. ابتدا آرام و با طعنه به فرد مقابل شروع می کند و کمی بعد رگه های خشم موسیقی کلام اش را تغییر می دهد. فرازها بیشتر می شود . اهانت و تهمت چون آوار بر سرشان فرو می ریزد. راه پله پُر از کشمکش و همهمه شده است.

  زن هنوز سرپا ایستاده بود و فکری و معذب قدم می زد. مرد به بالش تکیه داده بود. صداها پاگرد و راه پله را در تسخیر داشتند. بحث بر سر دادن ها و ندادن ها بود. دادن و ندادن سهم آبی که مشترک بود و به تعداد سرانه ی خانوار تقسیم می شد.

  زن های پشت در صدا بودند . فقط صدا . پوشش نداشتند و جسم نبودند . عریانِ عریان بودند. مردها ها ستر عورت کرده بودند و دست به یقه، همدیگر را از پله ها پایین می کشیدند . و باز صدا بود و هن وهنی که شنیده می شد.

  زن هنوز سرپا بود و قدم می زد. لب هایش به آرامی جنبید: « اینا برای پول آب دارن اینطوری می کنن؟ ! بلایی سر همدیگه نیارن ؟ »

  مرد که همچون بالشی که پشت اش بود ساکن و ساکت بود گفت : « برای ده تومن کمتر یا بیشتر یقه گیری می کنن. الان دندون یکی بشکنه همه به غلط کردن می افتن ... » و دست برد به سمت کنترل تلویزیون و صدا را بیشتر باز کرد. الان صداهایی دیگر و از دنیایی دیگر وارد اتاق شده بودند. دو شخصیت اصلی از فیلم « رمز داوینچی » .

  عطری پیچید. زن فکری و در خود فرورفته با فنجان های قهوه کنار مرد نشست. از خیر تماشای فیلم گذشتند. هنوز افکارشان مغشوش بود. زن سعی می کرد صداها را فراموش کند. فنجان قهوه ی تازه دم را مقابل بینی اش گرفت و آن را بویید. مرد به شانه های برهنه ی گندمگون زن خیره شد.  عطر قهوه دو صد چندان شد . بی آنکه جرعه ای از فنجانش نوشیده باشد شانه ی زن را بوسید و سر در موهای مجعدش فرو برد . در آن سیاهی نه چیزی می دید و نه چیزی می شنید. اما عطری تمام وجودش را پر کرده بود. 

شهر آشوب

+ ۱۳۹۷/۹/۱۰ | ۰۸:۴۵ | رحیم فلاحتی

   حتمن برای خودش و دوستش خوشایند بود با آن پوشش نامتعارف بیرون خانه باشند. شاید یک نوع خواستِ جلب توجه و یا هنجارشکنی عامدانه و یا هر نیت دیگری. روز تعطیل پایان هفته بود و مترو به نسبت اواسط هفته خلوت بود. درون واگن به مردهای اطرافم نگاه می کردم . مسیرنگاه های شان به اندام پیدا و پنهان آن دو بود . به سفیدی اندام زنانه از میان جین های سنگ شور شده و پاره ، به ساق های خوش تراش شان از زیر پاچه های کوتاه شلوار به موهای رنگ شده شان که زیر کلاه بافتنی بیرون ریخته بود. به زیور آلاتی که به بینی و گوش ها و انگشت ها داشتند. به معنی واقعی کلمه « شهر آشوب !»

  نگاه مردهای اطراف را رها کردم و کمی به افرادی که دورتر نشسته بودند توجه کردم. زن جوانی که چشم هایی کشیده و باریک داشت کودکش را در میان چادرش به آغوش کشیده بود. نگاه سرزنش بارش را ازسمت سوژه به سمت مرد جوان کنار دستش چرخاند و زمزمه کنان چیزی گفت . وقتی نگاهش به سمت کودک برگشت مرد که انگار همسر زن بود غرق تماشای سوژه شد.

  نگاهم متوجه مرد جوانی شد که مقابلم نشسته بود. صورت تراشیده و موهای ماشین شده و پیشانی بلند. سر و گردنش به سمتی که سوژه قرار داشت متمایل بود و چند باری هم دیدم اشاره ی چشم و ابرویی و هم رفت ...

  چند لحظه بعد دیالوگی با این جمله آغاز شد : « هوی ! مردیکه ی هیز! چت شده اینقدر نگاه می کنی ...  »  و جواب توهین آمیز مرد و بلافاصله مشاجره ای که به الفاظ رکیک کشید و اندام های تناسلی خودشان و خانوادهایشان را به هم حواله کردند. و در این میان پا در میانی مسافران هیچ تاثیری نداشت و تعدادی پیر و جوان که با شنیدن الفاظ سرخ و سفید می شدند. تا اینکه دو طرف دعوی راضی به سکوت شدند.

   در طول مسیر ایستگاه تا خانه، تصویر مردی که روبرویم نشسته بود و باعث آغاز مشاجره شده بود مقابل چشمانم بود. چشمانی که دودو می زد و من ابتدا به آنها توجه نکرده بودم ...

آبلوموف
آبلوموف
« صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم »

سهراب سپهری


« دانایان ناموختگانند
آموختگان، ندانند »

لائو دزو
آرشیو